سلینجر سالخورده احتمالا کنار شومینه نشسته و با آرامش، قهوهی روزانهاش را مینوشد. بهنظر میرسد در جنگ بیپایان علیه چشمها پیروز شده است، چشمهایی که از پاییدنش دست برنمیدارند و تشنهاند تا بعد از آخرین مصاحبهای که بیش از سیسال پیش انجام داده، چیز بیشتری از او بخوانند. اما او میداند چطور آنها را سرجا بنشاند. نوشتههای چاپنشدهاش قرار نیست زودتر از موعدی مقرر منتشر شوند و همهچیز تحت نظارت او بهنظر میرسد.
ولی اینطور نشد و حتی سلینجر هم نتوانست پس از مرگ، کنترلِ چند دههای بر آثار منتشرنشدهاش را ادامه دهد. سهسال بعد از مرگش در ماه نوامبر ۲۰۱۳، سه نسخه از کتابهایی که سلینجر پیش از «ناتور دشت» نوشته بود به اینترنت درز پیدا کرد. کتابها تا آن موقع در دانشگاههای تگزاس و پرینستون نگهداری میشدند و جز محققان کسی به آنها دسترسی نداشت. سلینجر پیش از این دربارهی نوشتههای دوران جوانیاش موضع مشخص و شفافی گرفته بود: «من میخواهم آن قصهها به مرگ طبیعی بمیرند. قصدم پنهان کردن ناشیگری دوران جوانیام نیست. فقط فکر میکنم ارزش منتشر شدن ندارند.» درست است که میتوانیم در این کتابها اولین جرقههای تولد شخصیت هولدن کالفیلد را در امتداد حظ ممتد از «ناتور دشت» ببینیم اما اگر سلینجر زنده بود از این وضع اصلا خوشش نمیآمد.
از طرف دیگر، اگر امروز میتوانیم در دنیای مرموز و پیچیدهی رمانهای «آمریکا»، «محاکمه» و «قصر» سیاحت کنیم، مدیون ماکس برود، دوست نزدیک فرانتس کافکا هستیم. کافکا پیش از آنکه در سال ۱۹۲۴ از بیماری سل بمیرد، کتابهای محدودی منتشر کرده بود. او هیچوقت آنقدر از نوشتههایش راضی نبود که آنها را برای چاپ ارزشمند بداند و به رفیق قدیمیاش سپرده بود که پس از مرگ تمام کتابهایش را از بین ببرد اما ماکس برود نهتنها کتابها را نابود نکرد، بلکه طی سالهای ۱۹۲۵ تا ۱۹۲۷ قسمت عمدهی آثار کافکا را چاپ کرد. تاریخ نشان داد داوری کافکا در مورد نوشتههای خودش درست مانند ویرژیل، شاعر حماسهسرای رومی، چندان منصفانه نبوده است. ویرژیل هم پیش از مرگ بهخاطر پایان نیافتن منظومهی «انهاید»، گفته بود این اثر بزرگ را بسوزانند اما امپراتور آگوستوس دستور داد به خواستهی او اعتنا نکنند و نام خود را به همراه این اثر جاودانه کرد.
نویسندگان در ظاهر میمیرند اما در نوشتههایشان ادامه مییابند و این برای تفکیک آثارِ آنها از شخصیت حقیقیشان وضعیتی بغرنج بهوجود میآورد. وقتی اثری خلق میشود دیگر تا چه حد به خالق آن تعلق دارد؟ آیا اگر نویسندهای در قید حیات نباشد چاپ اثرش بدون رضایت او کاری اخلاقیست؟ اگر بدانیم کسی نامه یا ایمیلهای شخصیِ خود ما را پس از مرگمان چاپ میکند چه واکنشی نشان میدهیم؟ اما آیا مجسمهی داوود میکلآنژ، نقاشیِ «شام آخر» داوینچی، سمفونی شمارهی پنج بتهوون و دیوان حافظ، دیگر تنها متعلق به خالقان آنهاست تا بتوانند به تنهایی دربارهاش تصمیمگیری کنند؟ شاید هیچچیز بهاندازهی اهدای عضو پس از مرگ به این شرایط نزدیک نباشد. در بسیاری کشورها، اطرافیان فردی که دچار مرگ مغزی شده میتوانند دربارهی اهدای اعضای بدن او تصمیم بگیرند. انگار آثار ادبی هم مثل اندامها، همواره به صاحب اصلی بدن تعلق ندارند، چراکه بهخصوص بعد از مرگ نویسنده، آثار او میلیونها صاحب پیدا میکنند: صاحبانی به گستردگی علاقهمندان دنیای داستان.

ولاديمير ناباکف
نسخهی اصلیِ لائورا
ناباکوف يكبار خسته و درمانده از تمامکردن کتابی که مدتها با آن کلنجار رفته بود در لحظهای جنونآمیز تصمیم گرفت دستنوشتههای «لولیتا» را در آتش بسوزاند اما وِرا، همسرش، کاغذها را در هوا قاپيد و این کتاب را از مرگ نجات داد. پنجاهسال بعد این اتفاق به شكل ديگري تكرار شد. رمان «نسخهی اصلی لائورا» آخرین نوشتهي ناباکوف بود و او پیش از مرگ به همسرش سفارش کرده بود تا تمام نسخههای آن را از بین ببرد. ورا دوباره دلش نیامده بود به حرف ولادیمیر عمل کند و رمان، سیسال در بانکی در سوییس ماند تا در سال ۲۰۰۸ توسط پسر ناباکوف منتشر شود. رونمایی از این اثر، واقعهی ادبی سال لقب گرفت و همه منتظر خواندن شاهکاری دیگر از این نویسندهی روستبار بودند. ولی معلوم شد ناباکوفِ کمالگرا، بیدلیل خواستار از بین رفتن کتاب نبوده است چون ارزش ادبی آخرین داستانش به هیچ عنوان قابل مقایسه با آثار قبلی او نبود.

جان كندی تول
اتحاديهی ابلهان
چاپ اثر نویسنده پس از مرگ، همیشه هم بدون رضایت صورت نگرفته است. درحقیقت در مورد جان کندی تول، نویسندهی «اتحادیهی ابلهان»، ماجرا دقیقا برعکس بود. وقتی جان کندی به هر دری زد و نتوانست هیچ انتشاراتی را برای چاپ اثرش قانع کند، بهخاطر افسردگی ناشی از این عدم موفقیت و بیماری پارانویا خودش را در سیویکسالگی کشت. یازدهسال بعد، مادرش بالاخره موفق شد کتاب را چاپ کند و جایزهی پولیتزر سال ۱۹۸۱ از آن این اثر شد.
اگر جان کندی تول زنده بود شاید میتوانست آثار بزرگ دیگری خلق کند و البته جلوی چاپ کتاب دیگرش به نام «انجیل نئون» را بگیرد. کتابی که در شانزدهسالگی نوشته بود و وقتی هشتسال بعد از «اتحادیهی ابلهان» منتشر شد، منتقدان حتی به خود زحمت استفاده از کلمههای پیچیدهتری ندادند و آن را «بد» خواندند.

ميخاييل بولگاكف
مرشد و مارگريتا
زندگی در اتحاد جماهیر شوروی آنقدر مایوسکننده بود که میخائیل بولگاکف پیشنویسِ «مرشد و مارگریتا» را در سال ۱۹۳۰ سوزاند اما بعد دوباره کتاب را دست گرفت و نسخههای مختلفی از آن نوشت. نسخهی آخر کتاب تازه تمام شده بود که بولگاکف در سال ۱۹۴۰ درگذشت. «مرشد و مارگریتا» که از زیر تیغ سانسور حکومت استالین نتوانسته بود جان سالم در ببرد، سرانجام در سال ۱۹۶۵ با اندکی اصلاح و تغییر در تیراژ محدودی به چاپ رسید و به سرعت نایاب شد. ممنوعه اعلام شدن کتابهای بولگاکف زم»انی آنقدر او را آشفته و ناامید کرده بود که جرات کرد به شخص استالین نامه بنویسد و از او درخواست اجازهی مهاجرت از روسیه کند. بااینحال او زنده نماند تا شاهد انتشار کتابی باشد که عمرش را به پایش گذاشته بود. حتی اگر در میان خاک خفته باشی، چه چیز بهتر از چاپ کتابی است که بیش از دهسال برایش زحمت کشیدهای؟
متن کامل این مطلب را میتوانید در شمارهی چهلویک، بهمن ۱۳۹۲ بخوانید.