تلويزيون هميشه اين صفحهي نمايشگري كه به هزار جور دستگاه وصل ميشود و با هزارجور سرگرمي ديگر رقابت ميكند، نبوده است. تلويزيون زماني جعبهي جادو بود؛ اختراع بيرقيبي كه امواج نامرئي هوا را به تصویرهای زنده تبديل ميكرد و اهل خانه را مسحور، پاي خودش مينشاند. روايت رضا فياضي، دريچهاي است به همان روزها در محلهي آسيهآباد اهواز.
بابا زایِر میگوید صاحبخانهی بد آدم را صاحبِ خانه میکند و من از ته دل خوشحالام که صاحبخانهی ما آقای سیاهپلو، آدم بدی است و ما یکروز به امید خدا و به کوری چشم هرچه حسود است، صاحبخانه میشویم و از اینجا میرویم.
از این حیاط دنگال و آنهمه اتاق که مثل قوطی کبریت کنار هم چیده شدهاند، ما فقط دو اتاق تودرتو داریم. یکیشان مال من است و جمیله و رحمان، آنیکی هم مال مادرجان و باباجانم که با یک پرده از هم سوا میشوند. بابا جانم در شرکت نفت کار میکند. من سال ملّی شدن صنعت نفت به دنیا آمدهام و از همان سال «ملّی» صدایم میکنند. قرار است بهمان حق اولاد بدهند و بابا جان به اسم«عبدالرضا» برایم شناسنامه بگیرد. در اتاقهای دیگر، مستاجرهای فلکزدهتر از ما زندگی میکنند که کارشان یا فعلگی است یا حمالی توی بازار آسیهآباد. آقای سیاهپلو و زنش اجاقکورند اما تا دلتان بخواهد توی خانه بچهی قد و نیمقد داریم. از همه بزرگتر منام که میروم کلاس دوم، بقیه همه فینگلیپینگلیاند و ونگونگشان همیشهی خدا بلند است.
تابستان که باروبندیلش را بست و رفت، آقای سیاهپلو برای چهارمینبار میخواست مشرف شود خانهی خدا. آمده بود درِ خانهی مستاجرهایش تا حلالیت بخواهد. در اتاق ما را که زد، من در را باز کردم. بعد همه آمدند دم در. آقای سیاهپلو درآمد که «ملّیجان تو حالا واسه خودت مردی شدی. خوش دارم قول بدی هوای حاجیهخانم رو داشته باشی و توی کارهای خونه کمکش کنی.» آنوقت یک دوریالی از جیبش بیرون آورد و کف دستم گذاشت و خلاص.
حالا دوهفتهای از رفتن آقای سیاهپلو گذشته است و پستچی آمده و از طرف حاجی کاغذ آورده. حاجیهخانم پاکت نامه را میدهد به من که بخوانم. یک تلگراف از طرف آقای سیاهپلوست. اینطور نوشته: «حاجیهخانم. تلویزیون خریدهام بِلِرنام. مبارک است. دلتنگ هستم. فدوی حاج عبدالرسول سیاهپلو.» زنهایی که دور حوض رختولباس میشویند، کِل میکشند و به حاجیهخانم تبریک میگویند. من میپرم توی کوچه تا این خبر را به بچهها بدهم. خبر آمدن حاجيها از رادیو پخش میشود و پسفردا چندنفر از اهل محل میروند فرودگاه تا حاجی را به منزل بیاورند.
سردر خانه را فقط یک پرچم سبز زدهاند، اگر حاجی پسر داشت به تعداد پسرهایش پرچم سبز میزدند و اگر دختر داشت یک پرچم سفید. چون حاجی هیچکدام را ندارد فقط یک پرچم سبز زدهاند. با صدای بوق ماشینها به کوچه میریزیم. ماشین حاجی جلوی همه حرکت میکند. یک وانت هم پشت همهی ماشینها میآید که تلویزیون را میآورد. با بچهها دنبال وانت میدویم. من جَلدی میپرم پشت وانت و چلّب میکنم[۱] . بچهها هم میخواهند چلّب کنند که نمیگذارم. ماشین حاجی جلوی خانه میایستد. مردم حاجی سیاهپلو را با سلاموصلوات وارد خانه میکنند و قصاب گوسفند چاقوچلهای را پیش پای او میاندازد و سر میبرد. كمي از خون گوسفند را به کارتن میمالند تا از چشم بخیل و حسود در امان بماند.
ناهار را که میدهند، خانه خلوت میشود. مادرجان دستم را میکشد که برویم اما دل نمیکنم. میخواهم هرچه زودتر تلویزیون را ببینم اما حاجی خسته است و فعلا باید چرتی بزند. بازکردن کارتن تلویزیون میماند برای بعد از چرت حاجآقا. میروم اتاق خودمان. بابا زایِر از خاطرات کویتش میگوید: «توی کویت تلویزیون فتوفراوون بود. توی هر قهوهخونهش یه تلویزیون گذاشته بودن. بیشتر هم فیلم نشون میداد. وسترن، کابوی. وقتی سرخپوستها حمله میکردن کابویها با هفتتیر همه رو تارومار میکردن. یکیشون هم زنده نمیموند. آواز هم میخوندن. عربی، ترکی، خارجی.» قبلا وقتی بابازایر از تلویزیون تعریف میکرد ما دهانمان همینطور باز میماند و هیچی نمیگفتیم. ولي حالا تلویزیون خودش آمده خانهی ما. مال ما نیست، خب نباشد. آقای سیاهپلو که میگذارد تماشا کنیم. اگر نگذارد چی؟ از این فکر دلم هری میریزد.
متن کامل این زندگی نگاره را میتوانید در شمارهی چهلودوم، اسفند۹۲ و فروردین۹۳ بخوانید.