حرفه من

بخشی از اثر فرناز ربیعی جاه

روایت

روزنامه‌نگاري و روزنامه‌نگاران به يمن فيلم‌ها و سريال‌ها، كليشه‌ي پررنگي دارند: آدم‌هاي فضول و پيله‌اي كه براي حريم خصوصي افراد احترام خاصي قائل نيستند و براي شكار تيتر، با ضبط‌ و ميكروفن‌ و دوربين، پشت در خانه‌ها و اداره‌ها و دادگاه‌ها كمين كرده‌اند. نوشته‌ي حبيبه جعفريان، روايت رويارويي با اين كليشه است از زبان كسي كه هميشه گوشه‌ي چشمي هم به دنياي داستان‌نويسي داشته است.

«تو چرا روزنامه‌نگاري؟ تو كه آدم خوبي به‌نظر مي‌آي!» اين جمله را اولين‌بار ژان به‌ام گفت. بعدها آن را از آدم‌هاي ديگري هم شنيدم. ژان بعد از گفتن اين جمله – شايد چون رودربايستي بيشتري باهام داشت، شايد هم چون خودش عكاسي مي‌كرد كه يك جور هم‌دردي يا شريك جرمي مي‌تواند به‌حساب بيايد – اين را هم اضافه كرد كه «آخه تو خيلي آرومي و خوب مي‌بيني. شايد خوب بود نقاش مي‌شدي. هيچ وقت سعي نكردي؟» داشت هندوانه‌ها را مي‌داد زير بغلم كه زهر جمله‌ی اولش را بگيرد. بقيه كه اين كار را هم نمي‌كنند معمولا. انگار تناقض ِروزنامه‌نگار بودن و آدم خوبي بودن در اين گزاره، امري است بديهي كه تنها كسي كه متوجهش نيست، خودمم. اما آيا خودم واقعا متوجهش نيستم؟ آيا تناقضي در كار است؟ و اگر هست آيا امري است بديهي؟

هر حرفه‌اي به‌نظرم يك تصوير كليشه‌اي دارد كه مال خودش است. هر حرفه‌اي. و باز به‌نظرم تصوير كليشه‌اي هر حرفه‌اي در عين كليشه‌اي بودن و غيرمنصفانه بودن درواقع همان وجه تاريك، پنهان، ناخوشايند و درعین‌حال واقعی آن است. مثلا اين‌كه «دكترها بي‌عاطفه‌اند»، «وكيل‌ها دروغ‌ مي‌بافند»، «بازيگرها خودشيفته و لوسند»، «روان‌شناس‌ها افسرده‌اند»، «سياستمدارها هزارچهره و دودوزه‌بازند» و «روزنامه‌نگارها سطحي، غيرقابل اعتماد و مزاحمند». اين کلیشه كه «دكترها بي‌عاطفه‌اند» يعني حرفه‌ی پزشكي خشونت و بی‌رحمی‌ای در ذاتش دارد كه هيچ‌كاري‌اش نمي‌شود كرد و اين‌كه «وكيل‌ها دروغ می‌بافند» يعني حرفه‌ی وكالت وجه غيرممكني در ذاتش دارد كه هيچ كاري‌اش نمي شود كرد و اين‌كه «بازيگرها خودشيفته يا لوسند» يعني بازيگري، مثل همه‌ی هنرهاي ديگر، خودخواهی‌ای در ذاتش دارد كه هيچ كاري‌اش نمي شود كرد و اين‌كه «روان‌شناس‌ها افسرده‌اند» يعني روان‌شناسي پلشتي‌ای در ذاتش دارد، اين‌كه تو پلشتی زندگي و روح و روان بقيه را هی هم بزني كه هيچ كاري‌اش نمي‌شود كرد. و اين‌كه «سياستمدارها هزارچهره‌اند» يعني سياست، دروغي در ذاتش دارد كه هيچ كاري‌اش نمي‌شود كرد و اين‌كه «روزنامه‌نگارها غيرقابل اعتماد و مزاحمند» يعني روزنامه‌نگاري خرده‌شيشه‌اي در ذاتش دارد كه هيچ كاري‌اش نمي‌شود کرد. ولي اين‌كه هيچ كاري‌اش نمي‌شود كرد واقعا يعني ‌چه؟ يعني همين است كه هست؟ يعني هرچه دكتر و روان‌شناس و وكيل و وزير و هنرمند و روزنامه‌نگار هست، شياد است و بي‌رحم است و عياش؟ معلوم است كه نه و اين‌جاست كه پاي شما وسط مي‌آيد. پاي شما به‌عنوان كسي كه حرفه‌تان را «انتخاب» كرده‌ايد به‌جاي اين‌كه در آن «قرار» گرفته باشيد. شما به‌عنوان كسي كه آن‌قدر باهوش هست كه كليشه را اشتباه عوام و اجتماع نداند (به‌قول اسكار وايلد «هیچ‌وقت درباره‌ی اجتماع، توهین‌آمیز حرف نزن! فقط آدم‌هایی این کار را می‌کنند که نمی‌توانند وارد آن شوند») و درعين‌حال آن‌قدر باهوش هست كه «خودش» باشد حتي وقتي وكيل، دكتر، بازيگر، روان‌شناس يا روزنامه‌نگار است. ولي آيا من اين‌طور بودم؟ اين‌طور هستم؟ معلوم است كه نه. من اين‌طور نبودم. من اين‌طور نيستم. من اين‌طور شدم.
 

متن کامل این روایت را می‌توانید در شماره‌ی چهل‌ودوم، اسفند۹۲ و فروردین۹۳ بخوانید.