خاطرات به همان ترتيبي كه اتفاق ميافتند، بازيابي نميشوند. ممكن است خاطرهي سواركاري در دوسالگي، بنشيند كنار خاطرهي يك تجربهي ذهني عجيب در جواني. در اين نوشته، لسينگ شيرجه زده است وسط درياي ذهنش، مدام در آن غوطه ميخورد، بالا و پايين ميرود و با هربار بالاوپايين رفتن، تصاويري را از گذشتهاش بهياد ميآورد.
جغلهبچهای میان دستوپای غولهایی سربههوا که لگدت میکنند، محکم به تو میخورند، تنشان بو میدهد، با قیافههای درشت و پشمالوشان به طرفت خم میشوند و دندانهای بزرگشان را نشان میدهند. پایی که با احتیاط مراقبش هستی، درعینحال که سعی میکنی مواظب همهی خطرهای دیگر هم باشی، تقریبا به بزرگی جثهی خود توست. دستهایی که تو را محکم میگیرند، میتوانند نفست را هم بند بیاورند. اتاقهایی که در آنها اینور و آنور میدوی، مبلمانی که میانشان حرکت میکنی، پنجرهها، درها، ابعادی غولآسا دارند، هیچچیز به کوچکیِ تو نیست اما یکروز آنقدر قد میکشی که دستت به دستگیرهی در یا دستگیرهی گِرد و قلنبهی گنجه میرسد. خاطرات واقعیِ بچگی همینهاست و هر خاطرهای که در آن با بزرگترها همسطح بوده باشی، روایت جعلیِ سالهای بعد است. واقعیت دوران بچگی، همین جسمانیت مفرط است.
اولین خاطرهام مربوط میشود به قبل از دوسالگی، خاطرهی یک اسب عظیمالجثهی خطرناک، سربرافراشته، بالا، بالا، و پدرم سوار بر آن باز هم بالاتر، سر و شانههایش جایی میان آسمان. پدرم آنجا نشسته با پای چوبیاش، چیزی سفت، بزرگ، لغزان، پنهان، همیشه پوشیده در شلوار. دارم سعی میکنم گریه نکنم و دستهایی محکم و گیرهمانند بلندم میکنند و جلوی پدرم مینشانند و میگویند قسمت جلوی زین را بچسبم، لبهی سفتِ برآمدهای که باید پنجههایم را کاملا باز کنم تا بتوانم بگیرمش. درون گرمای تن اسب هستم، بوی تن اسب، بوی تن پدرم، همهی بوهای گرم و تند. اسب که به راه میافتد، حرکتش ناگهانی و پُرتکان است و من سر و شانههایم را عقب میبرم و تکیه میدهم به شکم پدرم و تسمههای سفتِ نگهدارندهی پای چوبیاش را آنجا حس میکنم. کندهشدنِ ناگهانیام از زمین که حالا آن پایین با من فاصلهی زیادی دارد، توی دلم را خالی کرده. خب، این خاطرهای واقعیست، خشن، بدبو، جسمانی.
«هر وقت بابا با اسب میرفت بانک، تو را هم جلوی خودش روی زین مینشاند و مارتا دَم دروازه منتظر میماند تا بَرَتگردانَد. خیلی این را دوست داشتی.» شاید هم واقعا دوستش داشتم، شاید فقط همین اولین سواری که دوستش نداشتم، در خاطرهام باقی مانده. دروازه توی یکی از عکسهاست، یک طاق قوسیشکل زیبا که آن را به خاطرهی واقعیام الصاق کردهام. از دستبهدست شدنم از بالای اسب به آغوش مارتا که دوستش نداشتم، هیچچیز در خاطرم نمانده. آن اسبسواریها لابد در کرمانشاه بوده و من دوسالونیمم بود که از آنجا رفتیم.
پلههای سنگی با شیب تند، مانند تختهسنگهایی بر دامنهی کوه؛ اینها هم در یکی از عکسها هست ولی آنچه در خاطرم مانده پایینرفتنیست خطرناک که لبههایی تیز تهدیدآمیزش کرده بود.
خاطرهی دیگر، خاطرهای واقعی، نه چیزی که برایم تعریف کرده باشند یا در آلبوم عکس بوده باشد. یک استخر شنا، آبگیری بزرگ، پر از آدمهايي رنگپریده که فریاد میزنند و میخندند و با ضربههای محکم کفِ دست به طرفم آب سرد میپاشند. یکی از این پیکرها مادرم بود، شلوغ، پرسروصدا، بانشاط و دیگری پدرم که لبهي استخر را گرفته بود، بهخاطر آن تکهپای قطعشدهی چروکیده و رقتانگیز با زخمهای ترکش گلولهی توپ شراپنِل که توی آب لق میخورد و سنگینی میکرد و شنا را برایش سخت میکرد. همینطور اشخاصی دیگر، چون انگار استخر پر از آدم است. آنها رخت شنای پر از حُجبوحیای آن روزگار را به تن دارند اما اگر بزرگترها همیشه در تمام روز لباس کاملی بر تن داشته باشند و در رختخواب هم لباس آستینبلند بپوشند، آنوقت در لباسِ شنا فقط به شکل تودهای گوشت پریدهرنگ و اسرار برملاشدهی ناخوشایند بهنظر میآیند. موهای انبوه زیر بغل، بههمچسبیده یا خیسِ آب مثل تنی خیسِ عرق. بعضیوقتها هم آب دماغی سرازیر شده از چهرهای که نیشش را باز کرده و از شادی فریاد میزند. آب دماغ توی استخری میریزد که از ابتدا هم برگهای پوسیده یا گندیدهی درختها در آن افتاده بود، همینطور انعکاس بریدهبریدهی ابرها، همین پایین، نه آن بالا میان آسمان. بچههای کوچک همیشه سعی میکنند همهچیز را در جای اصلی خود نگهدارند، دنیای بچهها همیشه در حال تکهتکهشدن است، اجزایش جابهجا میشوند، گول میزنند، دروغ میگویند. «تابستانها هرروز بعدازظهر آبتنی میکردیم. آخر هفتهها هم کنار استخر مهمانی میدادیم. وای، خیلی خوش میگذشت. همیشه عاشق این مهمانیها بودی.» اینها را مادرم میگفت که حسرت بهترین سالهای زندگیاش را در ایران میخورد. «همیشه تو را هم سرِ دست میگرفتیم و با خودمان میبردیم توی آب ولی جیغ میزدی و مجبورمان میکردی بَرتگردانیم کنار استخر. آبش خیلی سرد بود. آب کوه بود. توی کانالهای سنگی از کوه سرازیر میشد پایین. همین که میپریدی وسط آب، میزدی زیر گریه. دورتادور استخر، باغچههای گل مینا بود. باغبانهای ایرانی حرف نداشتند، هرچه فکرش را بکنی پرورش میدادند.» و این است که پریدن توی آب را مجسم میکنی، همهی آن خندهها و شادیها، سرِ دست بیرون بردنت از آب، و گلهای مینا را میبینی، با رنگهای جعبهی آبرنگ، و صدای سرزنش باغبانهای ایرانی را میشنوی که نمیگذارند گلهای مینا را بچینی، اینها را مادر میگفت. ولی خاطرهی واقعی، خاطرهی اصیل، پیکرهای عظیمالجثهای بود رنگپریده، شبیه شیربرنج، شلپشلپکنان توی آبی وحشی که بوی سردی داشت، دستهای بزرگ رنگپریدهای که در هوا تکانتکان میخوردند، ضربهی محکمی با کف دست به آبی که به صورتت پاشیده میشد و نفست را بند میآورد. «ای بابا، تو که دیگر بزرگ شدهای، دخترهای شجاع که بهخاطر همچه چیز بیاهمیتی گریه نمیکنند.»
دو خاطره، خاطرههایی سرهمشده یا خودانگیخته ولی احتمالا تا حد زیادی واقعی. در دههی ۱۹۶۰ که مصرف مواد توهمزا را تجربه میکردیم، یکبار چیزی را امتحان کردم که بههیچوجه به هیچکس توصیه نمیکنم. دانههای نیلوفرِ پیچ را میخوری که قبلا در آب داغ خیساندهای تا به مادهی اسیدیِ ژلهمانندی تبدیل شود، منتها باید تعداد زیادی از اینها را خورد؛ در مورد من شصت دانه یا بیشتر. حالت تهوع داشتم و قوهی تصور نویسندگیام را هم بهکار انداخته بودم. داشتم فکر میکردم که از آن خانهی بزرگ سنگی و اتاقهای سنگی بزرگش با سقفهای بلند، چرا خاطرهای تا اینحدناچیز در من باقی مانده؟ من آنجا دنیا آمده بودم. آنجا راهرفتن آموخته بودم. مجسم کردم که در تختخواب کوچکی خوابیدهام، میلهمیله و با توجه به ابعادش شبیه سلول زندان، و صدای پاهای گندهای را میشنوم که تقوتوق روی سنگ راهمیروند. میدانستم که کف اتاقها سنگی بود و تکوتوک قالیچه داشت، پنجرهها بزرگ بودند و کوهها از میانشان پیدا بود و زمستانها خانه سرد بود. تختخوابِ بچه چیزی غیر از این نمیتوانست باشد و بچههای کوچک هرصدایی را با گوشهای تَروتازهی خود میشنوند، راه را بر هیچچیز نمیبندند، آنطور که بزرگسالها راه را بر صداها میبندند.
خاطرهی خودخواستهی دیگر مربوط به موقعی بود که مِسکالین مصرف کردم، فقط یکبار. دونفر از دوستانم بر مقدار مادهی مصرفی نظارت کردند و کنارم نشستند. نگران بودند نکند از پنجره بیرون بپرم یا کارهای دیگری از این قبیل بکنم، چون در همان ایام یکی از آشنایانشان همین کار را کرده بود. آنچه آنروز دریافتم این بود که شخصیتی که اسمش را میگذارم «میزبان»، چقدر در من قدرتمند بود چون داشتم تجربهام را برای دوستانم به نمایش میگذاشتم، گفتوگو میکردم، البته هوشوحواسم رفتهرفته زائل میشد ولی بر خودم مسلط بودم، منتها همهی آن کارها سپر محافظی بود برای اتفاقی که داشت در درونم میافتاد. این «میزبان»، باهوش، مهربان، دلسوز، پذیرای هرآنچه از من انتظار میرود، بهراستی شخصیتی بسیار قدرتمند است. پناهگاهی، سپر محافظی برای دفاع از حریم شخصیام. وقتی با من مصاحبه میکنند، ازم عکس میگیرند، چقدر این «میزبان» به حالم مفید بوده است، هنوز هم هست، شخصیتی عمومی با کاربردی عمومی. ولی در پسِ همهی این مهربانیِ صمیمانه چیز دیگری نهفته بود، شخصیتی مشاهدهگر، همانکه در سنگر امنش خلوت میکنم، پناه میگیرم، در لحظههایی که بهخاطر میآورم از این پس زندگیام آشکارا در معرض دید همگان خواهد بود و هیچ کاری هم از دستم ساخته نیست. هیچوقت دستتان به اینجا نمیرسد، نمیتوانید، این سرحد نهایی و تعدیناپذیرِ زندگی شخصی من است. مردم اسمش را تنهایی میگذارند که اینجا همین قلمرویست که هیچکس، هرگز، حق ندارد در آن سهیم شود اما تنها چیزیست که میتوانیم به آن تکیه کنیم. من، خودِ من، این حس من بودن. مشاهدهگری که هیچکس قادر نیست لمسش کند، طعمش را بچشد، احساسش کند، ببیندش.
آنروز که با دوستانم گفتوگو میکردم و میگفتم حالا دارد فلان اتفاق میافتد، حالا دارد بهمان اتفاق میافتد، داشتم از تجربهای محافظت میکردم که خودم به استقبالش رفته بودم. داشتم متولد میشدم. در سالهای دههی ۱۹۶۰، این نوع تجربههای «ماورایی» بسیار رایج بود. داشتم برای خودم -به تعبیر آن روزگار- «تولد خوبی» تدارک میدیدم. تولد واقعیام نهتنها تولد تلخی بود، بلکه به آن نحوی که برایم تعریفش کرده بودند، تلختر هم شده بود و به همین دلیل قصهگو تولدی جعل کرد که در جریان آن خورشید طلوع میکرد و گرما و روشنایی بهسرعت به درون اتاق بزرگی راه مییافت که با نور چراغ روشن شده بود. چه اشکالی داشت؟ صبح زود دنیا آمده بودم. بعد هم هلهلهای دستهجمعی از شادی جعل کردم چون من دختر دنیا آمده بودم درحالیکه مادرم یقین داشت پسر دنیا خواهد آورد و قبل از تولدم اسمی پسرانه انتخاب کرده بود. در این «بازی» اسم دخترانهام از ماهها قبل مشخص شده بود، عوضِ اینکه دکتر این اسم را رویم گذاشته باشد. پدرم هم… راستی، در عالَم واقعیت پدرم کجا بود؟ پدرم درنتیجهی مشارکت خیالیاش در تولدِ من حالش بد شده بود و بعد از اینکه به او خبر داده بودند سالم دنیا آمدهام، رفته بود بخوابد.
متن کامل این زندگینگاره را میتوانید در شمارهی چهلودوم، اسفند۹۲ و فروردین۹۳ بخوانید.
* اين متن بخش نخست از سومين فصل خودزندگینامهی دوريس لسينگ است كه در سال ۱۹۹۵ با نام Under My Skin منتشر شده است. بخش دوم اين متن در شمارهي ارديبهشت چاپ خواهد شد.
خاطرات دوریس لسینگ فوق العاده بودند.بسیار زیبا، آنقدر که بخشی از قسمت دوم آن را در اکانت ساوند کلودم گذاشتم. کسانی که دوست داردند متوانند گوش بدهند. ولی متنش فوق العاده بود.
http://soundcloud.com/ostadmoji/odr7cnmkw2v6