مسافر

Robert Moran/ Well Traveled

روایت

کامیلو خوسه‌سلا در سال ۱۹۴۶ یعنی هفت‌سال پس از پایان جنگ داخلی اسپانیا تصمیم می‌گیرد برای کشف دوباره‌ی کشورش به قلب اسپانیا سفر کند؛ به آلکارّیا. او دیده‌ها و شنیده‌های خود را با روایتی متفاوت در سفرنامه‌‌ای به‌نام «سفر به آلکارّیا» منتشر می‌کند که به معروف‌ترین سفرنامه‌ی اسپانیایی تبدیل شد. متن پیش‌رو برشی است از فصل‌های ابتدایی این کتاب که از اسپانیایی به فارسی ترجمه شده‌است.

مرد مسافر به پشت روي كاناپه‌اي با روكش كتاني دراز كشيده است. به سقف نگاه مي‌كند و مانع پرواز خيال نمی‌شود كه مانند پروانه‌اي محتضر مي‌پرد و با ضربه‌هاي ضعيف خود را به در و ديوار، مبلمان و چراغ روشن مي‌زند. خسته است و هنگامي كه پاهايش را چون عروسك خيمه‌شب بازي در اولين حالت ممکن رها مي‌كند، احساس راحتي بسيار می‌کند.

مسافر مردي است جوان، بلندبالا، لاغر. پيراهن بر تن دارد و سيگار مي‌كشد. چندساعتي می‌شود كه صحبت نكرده است. مدتی است که کسی با او به گفت‌وگو ننشسته است. هرازگاهي جرعه‌اي نه كم نه زياد، چیزی مي‌نوشد و زير لب ترانه‌اي را با سوت مي‌زند. در خانه سكوت مطلق برقرار است، خانواده‌ی مرد مسافر در خواب‌اند. در خيابان فقط تاكسي سرگرداني، گه‌گاهي عزلت لذت‌بخش شب‌گردها را برهم مي‌زند.

اتاق درهم‌ريخته است. صدها كاغذ يادداشت كه با بي‌نظمي روی میز انباشته شده‌اند، ساعت‌هاي مديد كار را گواهي مي‌دهند. ده، دوازده، يا چهارده نقشه روي زمين پهن‌اند يا با پونز به ديوار نصب شده‌اند. روي نقشه‌ها، يادداشت‌ها و نشان‌هايی با خطوط نماياني با مداد قرمز و پرچم‌هاي كوچك سفيدی كه با سوزن ته‌گرد چسبانده شده‌اند، به چشم می‌آیند.

«همین که راهی شوم، هيچ‌يك از اين‌همه به‌كار نمي‌آيد. همواره همين‌گونه است!»

روي پشتي يك صندلي كُت مخمل كبريتي آرميده است. روي فرش، كنار يك دسته كتاب داستان، پوتين‌هاي مجهز پياده‌روي جا خوش كرده‌اند. يك قمقمه‌ی نو منتظر محموله‌ی پُررنگ و سالم خود است. آخرین زنگِ واپسین ساعاتِ شب در ساعتِ قدیمی چوب گردو به صدا درمی‌آید. مسافر برمي‌خيزد، در اتاق قدم مي‌زند، تابلويي را راست مي‌كند، كتابي را درست سر جایش قرار مي‌دهد، گُل‌ها را مي‌بويد. مقابل يك نقشه‌ی شبه‌جزيره توقف مي‌كند، هر دو دستش در جيب‌هاي شلوار است و ابروانش به طور نامحسوس چين افتاده. آرام، بسيار آرام و با صدايي آهسته، کمابیش گويي قصد كتمان دارد، با خود مي‌گويد: «بله، لا آلكارّيا. بايد جاي خوبي براي رفتن باشد، ديار خوبي. بعدا خواهيم ديد، شايد ديگر سفر نكنم، بستگي دارد.» سيگار ديگري روشن مي‌كند، كم مانده كبريت انگشتش را بسوزاند.

«لا آلكارّياي گوادالاخارا. لا آلكارّياي كواِن‌كا ديگر نه، احتمالا كاجستان بايد طرف كواِن‌كا باشد يا لا مانچا، چه‌کسی مي‌داند؟ با جاده‌هاي سخت‌گذرش.» با دهان ژستي مي‌گيرد. «اهميتي ندارد كمي هم از راه منحرف شوم، اگر منحرف شوم، درنهايت چه‌فرقي مي‌كند؟ هيچ‌كس مرا به چيزي وادار نمي‌كند، كسي نمي‌گويد از اين‌جا برو، آن مسير را ادامه بده، از آن تپه بالا برو، اين دامنه را بپيما، از اين دره با شيب ملايم و خوش‌مسير سرازير شو.»

مسافر در جست‌وجوي یک خط‌كش بيست‌سانتي، كاغذهاي روي ميز را به‌هم مي‌زند. آن را مي‌يابد، دوباره به ديوار نزديك مي‌شود، درحالي‌كه سيگار روي لب دارد و ميان ابروهايش چين خورده كه چشمانش از دود پر نشود، خط‌كش را روي نقشه مي‌كشد.
 

متن کامل این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی چهل‌ودوم، اسفند۹۲ و فروردین۹۳ بخوانید.