نامه به نویسنده جوان

نویسنده باید صدای خودش را بشنود

داستان‌نویسی ایرانی مسیر بسیار متفاوتی با داستان‌نویسی بقیه‌ی دنیا داشته و هنوز هم دارد. در ایران مجال زیادی برای رودررویی نویسندگان مطرح و صاحب‌ سبک با جوانان مشتاق نویسندگی فراهم نیست. این مقدمه بهانه‌ای شد برای بازکردن سرصفحه‌ای در بخش درباره‌ی ‌داستان باعنوان «نامه به نویسنده‌ی جوان» که می‌کوشد فرصتی ایجاد کند برای دانستن تجربه‌های نویسنده‌های ایرانی از نوشتن. رابطه‌ای صمیمی و دوطرفه برای کسی ‌که مشتاق شنیدن تجربه‌هاست و نویسنده‌ای که درددل می‌کند، توصیه می‌کند، برحذر می‌دارد و گاه تشویق می‌کند به ادامه‌ی راه.

در این شماره به سراغ احمد بیگدلی رفتیم، نمایش‌نامه‌نویس و داستان‌نویس باتجربه‌ای که رمان «اندکی سایه»ی او در سال ۱۳۸۵ برنده‌ی کتاب سال جمهوری اسلامی ایران شده و مجموعه‌داستان «آوای نهنگ»اش هم هفتمین جایزه‌ی کتاب فصل را از آن خود کرده است. در این نوشته، توصیه‌های صمیمانه‌ی او را به نویسندگان جوان و مشتاق می‌خوانیم.

خيز برداشته‌اي عزيز من تا در جهان داستاني، بالاتر از ماه‌ها و سال‌ها پيش بنشيني. سروگردني بلندتر، متين، موقرتر از آن‌كه ناديده‌ات بگيرند. درست مثل من. منِ نيم‌قرن پيش، بسا پيش‌تر.

پس بگذار از اين‌جا شروع كنم، از جايي كه اكنون پنجاه‌و‌هشت سال از آن فاصله گرفته‌ام. درست‌تر اين است كه پنجاه‌و‌هفت هشت‌سال بر من گذشته است. من ديگر به تو نمي‌رسم اما تو به من خواهي رسيد، نوعي دريغ و تاسف در اين ميانه، از اين رسيدن و نرسيدن است كه تا كتابي به دستم مي‌رسد، اول مي‌روم سراغ سرشناسه‌اش. بايد خاطرجمع باشم نويسنده‌ي «كافكا در كرانه» يا «تيله‌ي آبي»، از من بزرگ‌تر است. بايد باور كنم كه هنوز وقت دارم. نويسنده‌ي «تيله‌ي آبي» را مي‌شناسم. باهم در تهران هم‌درس بوديم، در آن چندسال اول انقلاب. اما اين موراكامي، نه. غبطه نمي‌خورم. اين را يادت باشد، غبطه، پوشش نازك حسادت است. حسادت هم سرآغاز خودشيفتگي. نه، غبطه نمي‌خورم. تاسفم از روزهايي است كه نمي‌بايست اين‌طور هدر مي‌رفتند. دلم نمي‌خواهد خواندن كتاب را از سرشناسه شروع كني. يا وقتي به من رسيدي تاسف روزهاي گذشته را بخوري.

من از جاي خوبي شروع كردم. پدرم روزنامه‌خوان قهاري بود. دست‌هاي سنگيني داشت ولی مانعِ خواندنم نمي‌شد تا وقتي از مدرسه نامه مي‌آمد و دست سنگينش بالا مي‌رفت.

ديگر نمي‌شد خواند. همين خواندنِ بد مرا عقب ‌انداخت. كتاب‌هاي عامه‌پسندِ آن روزگار، تنها براي اين‌كه به خواندن عادت كنيم مناسب بودند اما براي آن‌كه از هنر ادبيات سرشار شوي، نوعي وقت‌تلف‌كردن به‌حساب مي‌آمدند. بايد به پانزده شانزده‌سالگي مي‌رسيدم تا دريابم پيشنهاد دبير ادبيات‌مان براي خواندنِ «آينه»‌ي محمد حجازي هم كمكي به حالم نمي‌كند. در آن شهر كوچك كارگري نه «سه تفنگ‌دار» پيدا مي‌شد، نه «كنتِ‌‌مونت‌كريستو» و نه بزرگ علوي. آن‌چه فراوان پيدا مي‌شد كتاب‌هاي پليسي بود. گره‌افكني و گره‌گشايي را از همين‌ها ياد گرفتم. اين است كه سفارش مي‌كنم: كتابِ خوب بخوان. كتاب خوب را خوب بخوان. من كه در راه دبستان براي بچه‌هاي محله‌مان داستان مي‌بافتم، وقتي به اين حقيقتِ خوب خواندن دست پيدا كردم كه از بيست‌و‌چهارسالگي گذشته بودم. يك‌سال بعد اولين داستانم در سال ۱۳۴۷ در مجله‌ي فردوسي چاپ شد اما اولين خطا، مهلت نداد تا به راه خودم بروم. با خواندن «مادر» ماكسيم گوركي و «برگرديم گل نسرين بچينيم» ژان لافيت، ناخواسته توي جاده‌ي خاكي افتادم. نمي‌دانستم سياسي بودن با معترض بودن فرق مي‌كند. اين‌جاست كه اگر جوانيِ تو را داشتم باكم نبود، يكي دو قدم برمي‌گشتم و راه رفته را اصلاح مي‌كردم. بايد چراغ راهي پيدا مي‌كردم، يا چراغ‌به‌دستي كه ياورم مي‌شد. تاريخ را ورق بزن، يك كلاس داستان‌نويسي در آن روزگار پيدا نمي‌كني. اگر كافه نادري بود، شرم شهرستاني بودن مرا پس مي‌راند. حالا نشسته‌اي پاي رايانه كه براي آن روزها، كابوس هول‌‌انگيزي به‌شمار مي‌آمد. مگر خواندن داستان «گوهر شب‌چراغ» هزار‌و‌يك‌شب تسكين‌مان مي‌داد.

بازي روزگار مرا بر آن داشت تا تئاتر بخوانم. اما با يك دستِ جوان، ‌دست بي‌تجربه كه نمي‌شود دوتا هندوانه برداشت. اين هم وصيتي است كه به تجربه واگويه مي‌كنم. مي‌شود نمايش‌نامه هم نوشت اما بايد يكي را به سامان برساني تا نقطه‌ي آغازي شود براي حركت بعد.

بارها به‌خودم گفته‌ام: اگر بدون نوشتن مي‌تواني زندگي كني، بهتر آن است كه قلم را زمين بگذاري. نشد. نتوانستم. اين سفارش از من نيست. نمي‌دانم كجا خوانده‌ام. اما به‌هرحال با تو در ميان مي‌گذارمش به‌عنوان وصيت. چه مي‌شود كه نمي‌توانم قلم را زمين بگذارم؟ عادتِ خواندنم است و شور نوشتنم. وقتي باد در داستان «زيباترين مغروق جهان» ماركز ‌به زير تخت‌خواب‌ها پناه مي‌برد، مانند اسكلت‌هاي بلورآجين تنم شروع به لرزيدن مي‌كند و آن عشق افلاكي كه با من بزرگ شده است، مرا مي‌نشاند پاي رمانِ «پرنده‌ي خارزار»، ‌اثر كالين مك‌كالو كه مطابق سرشناسه،‌ در سال ۱۹۳۷ به‌دنيا آمده و از من پيرتر است.
اين‌جاست كه مي‌بينم «عشق» با من كاري كرده است ‌كارستان. به عادت‌هاي نوشتنم كه نگاه مي‌كنم و به اين عشق،‌ مي‌خواهم بگويم «عادت‌هاي نوشتن» را براي خودت نگه‌دار؛ به موسيقي دل‌خواهت گوش بده، ‌بيست‌تا مداد تراشيده يا نه، چهارپنج خودكار يا روان‌نويس دم دستت بگذار. كاغذي را انتخاب كن كه با تو بي‌پرده حرف بزند و گوشه‌اي از آنِ خودت. ما رسولان‌ايم، پيامبران نيكي‌ها، شاعران خودپيشه و احياگر مسيح.

اين فاصله را گذاشتم تا دست از نصيحت‌ كردن برداشته باشم. اكنون كمي از تجربه‌ي سي‌و‌هفت هشت‌ساله بگويم:

خوش‌بختانه اگر فرصت نشست‌و‌برخاست با نويسندگان دوره‌ي خودم را از دست دادم،‌ پيوسته خلوت آن‌ را كه با خودم بنشينم و برخيزم، از دست ندادم. بيشتر سياه‌مشق‌هايم را اگر در ذهنم انجام داده‌ام، در نوشتن‌ها و بازنويسي‌هاي فراوان هرگز خسته نشدم. خوش‌‌ مي‌نويسم و شيرين، همين نمي‌گذارد خسته بشوم. نوشتن با روان‌نويس،‌ خودش حوصله‌ي زياد مي‌خواهد يا نوشتن روي كاغذ آچهاری كه چرك‌نويس يك كارخانه است.

با دست كه مي‌نويسم، ذوق خوش‌نويسي مرا به ادامه‌ي نوشتن تشويق مي‌كند. اما گاهي در بازخوانيِ آن‌چه نوشته‌ام، ضرورت لپ‌تاپ را احساس مي‌كنم. پيش‌تر با ماشين تحرير مي‌نوشتم اگر چه رابطه‌ي مالوف انگشت‌ها را با قلم و كاغذ نمي‌شود كتمان كرد. گمان مي‌كنم وقت نوشتن نبايد عجله كرد. مي‌شود لابه‌لا، رماني را كه با حال‌و‌هواي داستان (كوتاه يا بلند) جور درمي‌آيد، خواند. كم خواند و زياد نوشت. يا برعكس، يك يا دو اثر خوب و ماندگار، از انبوه نوشتن بهتر است. بهرام صادقي، نام آشنايِ همين طريقه‌ي نوشتن است.

و در پايان، نوشته يا داستاني كه نتيجه‌ي نهايي خلاقيت باشد،‌ در هر صورت در اولين ناقوسي كه به صدا درمي‌آيد، چاپ خواهد شد. نوشتن داستان از آن هنرهاست كه ذوقش آني است. بنده‌ي طلعت آن باش كه «آني» دارد. اگر داستان‌مان «آنِ» زمانه‌ي خودش را داشته باشد، چاپ مي‌شود. بايد وقت و زمانه‌اش برسد. اين ميراثي است كه براي تو مي‌گذارم، ‌سخن آخر: در چاپ اثرت تعجيل نكن. ميوه‌ي رسيده خودش از شاخه جدا مي‌شود.