آن سالها پدر هنوز معتقد بود کار دولتی آدم را پیر میکند و آدم جوانیاش را سر هیچوپوچ میگذارد. داشت زورش را میزد که با دهسال سابقهی کار در ادارهی پست، خودش را بازخرید کند و با پولی که دستش را میگیرد بزند توی کار پرورش کرم ابریشم. هرچه هم از دفتر مشق ما بچهها برگه کنده بود و نامه نوشته بود، به نتیجهی مطلوب نرسیده بود. همان روزها سمسار آورده بود تا با فروش بعضی از لوازم خانه، سرمایهی مورد نظر را فراهم کند. به مادر هم اطمینان داده بود هرچه آن روز به سمسار میدهند، سهماه دیگر که کرمها دور خودشان ابریشم تنیدند، همهشان را نو و بهروز خواهد کرد.
آن روز که مادر پا پیش نگذاشت تا آن چرخگوشت را از دست شاگرد سمسار بگیرد، نمیدانست آن جلو نرفتنش بهزودی بزرگترین بحران میانسالیاش خواهد شد. مادر آن روز خوب میدانست که این تجارتِ پدر هم به احتمال قوی، ره به ترکستان میبرد و آنوقت است که همهی کاسهکوزهها سرش شکسته میشود و فردا پسفردا که حالش از لولیدن کرمها بههم بخورد، میآید و همهی تقصیرها را گردن مادر میاندازد که «اگر گذاشته بودی آن چرخگوشت را هم بفروشم، میتوانستم یک هیتر سالمتر بگیرم که کرمها را سرما نزند.» چرخگوشت را مادربزرگم از سفر مکه برای دخترش آورده بود و مادر میتوانست گوشت گاو را که سفت و البته ارزانتر بود، بیآنکه کسی ملتفت شود، به خورد مهمانها بدهد. علاوه بر آن برایش یکجور حکم یادگاری داشت.
آن روزها تلویزیون رفته بود. یکی از فرشها رفته بود. دیگ مسی رفته بود. طلاها رفته بودند اما هیچکدام بهاندازهی چرخگوشت مادر را غصهدار نکرده بود. آنقدر که پدر چندروز بعد یک چرخگوشت تر و تمیز آورد خانه، حالا نوی نو هم نبود. اما مادرم به بهانهی اینکه این گلویش زیادی کوتاه است و ناغافل بچهها دستشان را میبرند توی آن، داد به یک نمکی و برایمان چندتایی جوجهی رنگی گرفت.
چند روزی به عید مانده بود و پدر توانست به مدد مهارتش در نگارش نامههای اداری، وامی جور کند و یک تلویزیون رنگی بیستویکاینچ بخرد تا بنشیند به تماشای فیلمهای عید. روزهای آخر عید بود که توی قاب همان تلویزیون، مادر چرخگوشتش را دید. یعنی اول شاگرد سمسار را با اینکه هدبند سیاهی به چشمش زده بودند و ازش گزارش میگرفتند، شناخته بود و بعد که لوازم دزدی را نشان داده بودند، چرخگوشت را شناخته بود و تند خودکاری برداشته بود و اسم کلانتری را نوشته بود که زیرنویس میشد و از مالباختهها تقاضا میکرد برای شکایت به آنجا مراجعه کنند. ما مالباخته نبودیم و آن چرخگوشت را فروخته بودیم و کسی از ما ندزدیده بود اما مادر فردایش رفت و با چرخ گوشت برگشت.
حالا چند سالیست که یک پارچهی گلدار انداخته روی چرخگوشت و منتظر است تا نوبت حج رفتنش برسد و برود برای چرخگوشت نازنینش از همان مکه یک تیغهی نو بخرد.