«فرودگاه لعنتی… چرا اینقدر بزرگه؟ آخه یه مملکت یازدههزار کیلومتری چرا باید فرودگاهی به این بزرگی داشته باشه؟»
این تنها چیزی است که در لحظههای دلهرهآور جاماندن از پرواز، در فرودگاه دوحهی قطر به ذهنم میرسد، پروازم به نایروبی پایتخت کنیا با «قطرایرویز» و از طریق دوحه است و حالا تقریبا میتوانم بگویم به دردسر افتادهام.
قرار بود ساعت ۶:۰۵ صبح از تهران پرواز کنم و بعد از حدود دوساعت یعنی ساعت ۶:۳۰ به وقت محلی به دوحه برسم. آنجا هم یکساعت وقت داشتم تا خودم را به بخش ترانزیت برسانم و مراحل قانونی پرواز ساعت ۷:۳۰ به نایروبی را انجام دهم. یکساعت، فرصت نسبتا مناسبی است، به شرطی که…
به شرطی که پرواز راس ساعت از تهران انجام شود که نمیشود، هواپیما آنقدر تاخیر دارد که در تمام مدت پرواز، قلب من در دهانم است که مبادا از پرواز بعدی جا بمانم. ساعت ۷:۰۵ به فرودگاه دوحه میرسم، فقط بيست و پنج دقیقه وقت دارم. باید بدوم و از همه جلو بزنم، به شرطی که …
به شرطی که این اتوبوس لعنتی به بخش ترانزیت برسد. همین لحظههاست که مدام با خود فکر میکنم چرا کشور به این کوچکی باید فرودگاهی به این بزرگی داشته باشد؛ امتیازی که باید در منطقه مال ما باشد و نیست که حالا بماند…
اتوبوس ساعت ۷:۲۰ مرا در بخش ترانزیت پیاده میکند. در صف، بلیتم را بالا میگیرم و از همه جلو میزنم. کسی چیزی نمیگوید یا اگر هم میگوید من نمیشنوم، اگر هم بشنوم در این لحظه اصلا برایم مهم نیست؛ مهم این است که به پرواز برسم. باید به گیت شمارهی نُه بروم. ۷:۲۵ در گیت شمارهی نه هستم. منتظر مناند. همهی مسافران در هواپیما نشستهاند و تنها من باقی ماندهام؛ از دور کارت پروازی که در تهران گرفتهام را به مامور قطر ایرویز نشان میدهم. با لهجه میپرسد: «منصور؟» میگویم: «یِس»، میگوید: «عجله کن!» یک اتوبوس خالی منتظرم ایستاده. ۷:۳۰ روی صندلی شمارهی ۱۷-E ایرباس نشستهام و نفس راحتی میکشم. کمربندم را که میبندم، هواپیما راه میافتد.
دارم از خوششانسی خودم لذت میبرم و در رویاهایم به تصور جاماندن از پروازم میخندم. میشود این دلخوشی را تا پایان پرواز پنج ساعته به نایروبی ادامه داد، به شرطی که یکدفعه یک فکر آزاردهنده به ذهن آدم نیاید. نیمساعتی نگذشته که چیزی ذهنم را مشغول میکند؛ از خودم میپرسم: «خب آدم خوششانس، تو دویدی و از همه جلو زدی، یه اتوبوس آماده هم منتظرت بود و درست لحظهی آخر اومدی و نشستی روی صندلیت… اما بارت چی شد؟ چمدونی که در تهران تحویل دادی و قاعدتا باید توی دوحه از اون هواپیما به این هواپیما منتقل میشد، چی؟ اون هم تونسته خودش رو برسونه؟»
متن کامل این روایت را میتوانید در شمارهی چهلودوم، اسفند۹۲ و فروردین۹۳ بخوانید.
این روایت جناب ضابطیان از همه برای من ملموس تر و شیرین تر بود که در کتاب مارکدوپولوی ایشون هم نقل شده