به فرودگاه که میرسم تنها فکروذکرم اضافهبار است. یک چرخ بار دارم از انواع و اقسام چمدانها و ساکهایی که از دههی پنجاه تا الان مد بوده. برای حفظ آبرو سعی میکنم کمی از چرخم فاصله بگیرم که مرد باربر داد میزند: «خانم تو کدوم صف برم؟» با دست قسمت بستهبندی را نشان میدهد. دوتا فلاسک سبزی و گوشت یخزده دارم که باید نایلونپیچشان کنم. هرچقدر برای بابا توضیح دادم که کل هزینههای این یکماه ماموریت به گردن شرکت است، گوشش بدهکار نبود. میگوید: «من که بهخاطر پولش نمیگم! اونجا خداتومن همکه پول بدی، گوشت خوب بهت نمیدن بخوری. نشنیدی چقدر گوشت خر زیاد شده؟» از اول هفته، هزارتا بهانه آوردم تا پروازم جدا از بقیه باشد ولی باز استرس دارم یکی از همکاران پروژه، من را با اینهمه بار ببیند. نگرانی بیشترم بابت آبشدن یخ گوشت و سبزیهاست. بابا میگوید آن بالا توی آسمان هوا منفی سیدرجه است و محال است یخ گوشتها باز شود. این جمله را از دیروز دهبار تکرار کرده. هربار هم یک عدد گفته. منفی سی، منفی بیست، منفی ده… کار بستهبندی که تمام میشود، میروم توی صف بار. یکییکی آدمهایی را که به صف اضافه میشوند برانداز میکنم. باید بررسی کنم ببینم کدامشان بیشتر تمایل دارند اضافه بار من را متقبل شوند. مردهای اخمو با کیف سامسونت یا زنهای خندان با کفشهای پاشنهبلند. بهترین گزینه دانشجوها هستند که یک کولهپشتی بیشتر روی دوششان نیست. چندنفری را رد میکنم تا به گزینهی مورد نظرم نزدیک باشم. خوشبختانه دختر دانشجو هدفن توی گوشش است و آنیکی گوشش هم مشغول صحبت با تلفن است. خیلی متوجه بیستکیلو باری که توی کارتش میزنم، نمیشود. بارها را که تحویل میدهم کلی از استرسم کم میشود. هنوز چنددقیقهای از تحویل آنهمه ساک بیکلاس نگذشته که یکنفر از پشتسر صدایم میزند. دکتر قدکساز مدیر پروژه است که با لبخند به سمتم میآید.
متن کامل این روایت را میتوانید در شمارهی چهلودوم، اسفند۹۲ و فروردین۹۳ بخوانید.