محمدابراهيم باستانی پاریزی كه نوروز امسال در آستانهي نودسالگی درگذشت، قصهگويي بود که دستمایهی روایتهایش تاریخ بود. نویسندهای که نزدیک هفتادسال هرچه را دید، به بهترین و شیرینترین شیوه نوشت و تا روزهای پایانی عمر، قلم را زمین نگذاشت. متن پيشرو نمونهاي از شيوهي روايت اوست كه براي انتشار در این شمارهی داستان،اندكي تلخيص شده است.
رفيقي همكلاس داشتم كه باهم در ايام جنگ جهاني براي تحصيل به سيرجان رفتيم، بگذريم از اينكه در سيرجان چگونه و به چه سختي سالها را به پايان برديم. آن روزها در سيرجان گندم، يكمن به ششتومان رسيده بود و قند يكمن، هشتادتومان و يك لامپاي چراغ، پانزدهتومان قيمت داشت (ما يك لولهی لامپا داشتيم كه شكسته بود، دورتادور آنرا با كاغذ چسبانده بوديم و نور بهزحمت از آن ساطع ميشد) آنوقت حقوق يك معلم نودوششتومان بود. يك روز رفيق همكلاسيام آمد و گفت: «من كه ميخواهم بروم پاريز!» پرسيدم: «براي چه؟» گفت: «اين چه زندگي است كه با اين سختي و گراني، روز بگذاريم و تازه چهارسال ديگر -اگر دانشسرا قبول شويم- يك معلم خواهيم شد كه ماهي نودوششتومان حقوق خواهد داشت؟ و حال آنكه الان چاروادار ما حقوقش از يك معلم ديپلمه بيشتر است!» من گفتم به چه حساب؟ گفت:«مگر چاروادار شما الان ماهي پانزده بارِ گندم جيره ندارد؟» گفتم چرا. گفت: «قيمت غلات از مني ششتومان بيشتر است، پس حقوق نودوششتومان معلم ميشود پانزدهمن جنس و باز با اين تفاوت كه چاروادار شما سالي يك تخت نمد و يك جفت گيوه هم جيره دارد ولي معلم اين جيره را ندارد!» ديدم حرفش حساب است، به ده بازگشتيم و او به كشاورزي پرداخت ولي من پس از يكسال به مدرسه بازگشتم. مقصود از اين حكايت اين بود كه روستاهاي ما در زمان جنگ وضعشان بهتر از شهرها بود، زيرا تا حدودي متكي به خود بودند و بههرحال اگر يكمن بار يا علف و سبزه در بهار پيدا ميشد، باز آنهم در ده بود نه در شهر.
و اما علت ترك تحصيل دوست ما خود داستاني شگفت دارد كه هرچند ربطي به مانحنفيه ندارد، اما چون گوشهاي از اوضاع اجتماعي قبل از شهريور [۱۳۲۰] مملكت ماست و علاوه بر آن خاطرهاي از زندگي شخصي خودم است، اجازه دهيد بهاختصار بدان اشارهاي بكنم:
تحصيلات سيكل اول دبيرستاني من در سيرجان گذشت و درست مصادف بود با سالهاي تنگ و ننگ جنگ و قحط و غلا و فقر و مرض. من و آن دوست پاريزي (اسم كوچكش را ميگويم: خواجهنصرالله) اطاقي در خانهاي كرايه كرده بوديم. چون در هيچجا نان نبود و اگر كسي آردي يا گندمي داشت، در حكم قاچاق بود و ضبط ميكردند و علاوه بر آن پنجتومان و دوقران هم جريمه داشت، معلوم است كه گذران دو طفل روستايي در يك شهر چگونه است.
در اين ماجرا بود كه باز روستا به داد ما ميرسيد و اينكه من اينقدر در حق دهات داد سخن ميدهم، از آن جهت است كه حق حيات به گردن من دارد. هر ماه معمولا براي من و آن همكلاس، حدود پنج من آرد در يك انبان از ده فرستاده ميشد و معمولا چارپاداري بود كه قبول زحمت ميكرد و با مختصر كرايهاي اين آرد را از پاريز به سيرجان، دهفرسنگ راه، بر پشت خر مينهاد و ميآورد و درواقع در حكم سربار بارهاي كتيرايش بود. اين انبان آرد براي ما خيلي گرانبها بود و معمولا يكهفته پيشتر ما خبردار ميشديم كه چنين باري براي ما در فلان روز خواهد رسيد. عصر آن روز راه ميافتاديم و دونفري حدود يكفرسنگ دورتر از پاسگاه عوارض نواقل به پيشواز قافله ميرفتيم و در آنجا انبان گندم را، مثل شبلي بوستان سعدي، به دوش ميگرفتيم و آهسته راه ميپيموديم تا غروب شود. سپس شبانه،از بيراههي دور از پاسگاه نواقل، خود را به شهر ميرسانديم و از پسكوچهها به خانه ميرفتيم كه مُفَتّشان متوجه نشوند. حالا توجه ميفرمایيد كه اين آرد چقدر براي ما ارزش داشت و به همين دليل بود كه يك وقت، پيرزن نانوا كه يك من آرد برايمان خمير كرده بود و معمولا يك من،چهارده قرص نان ميشد، در پايان كار، شيشهي نفت از دستش افتاده بود روي نانها، و همهی نانها بوي نفت گرفته بود ولي ظرف يكهفته، اين نانهاي نفتي را ما دونفر تا لقمهي آخر خورديم و شكر خداي را بهجا آورديم و هنوز بوي تند نفت، پس از سيوچندسال در مشام من به همان بدي و ناسازگاري هست.
باري، داستان اصلي را بگويم. يك وقت يك مشك كنگرماست از ده برايمان فرستاده بودند، و اين ديگر در حكم قاچاق نبود ولي گويا ميبايست دهشاهي عوارض را بدهند و چاروادار مسامحه كرده بود. ما رفتيم تا مشك ماست را از محل توقف چاروادار در شهر بگيريم. چاروادار كه در همان ساعات ميخواست بار كتيرايش را هم به كاروانسراي لاريها برساند براي كمك به ما، مشك ماست را بر سر بار كتيرا نهاد و راهافتاديم. سر پيچ كاروانسرا، يكي از مفَتشانِ خيلي مزاحم دارایي سررسيد. اسمش را نميگويم ولي ميدانم هر سيرجاني كه اين مقاله را بخواند متوجه اسم او ميشود. او اول ورقهي عوارض بار كتيرا را خواست. چاروادار (كه اسمش عليلات بود، به حساب اينكه خيلي صداي بلندي داشت و اغلب لاتبازي درميآورد) قبض را فورا نشان داد. مامور دست روي مشك ماست گذاشت و گفت: «اين چيست؟» او گفت: «مقداري ماست.» و البته قبض نداشت. مامور گفت: «برويم دارایي.» البته روش او اين بود كه چاروادارها را كمي توي كوچهها ميگرداند و گاهي سرپا نگاه ميداشت و معمولا چون چارپاها، خصوصا آنها كه مثلا بار بوتهی «جاز» (درمون) داشتند، با اندكي توقف بهعلت خستگي فورا ميخوابيدند و چاروادار بيچاره براي دوباره باركردن آن، مصيبتي داشت، بدينجهت فورا رشوهاي ميدادند و خلاص ميشدند.
بههرحال چون ورقهي عوارضِ مشك ماست نبود، عليلات و مامور و چارپا راهافتادند به طرف دارایي و من و همكلاسم نيز مثل طفلان مسلم راه افتاديم به دنبال آنها، درحاليكه در دل وحشت داشتيم كه هم مال ضبط خواهد شد (چون اگر بار قاچاقي ميگرفتند علاوه بر جريمه، اصل مال هم ضبط ميشد) و هم جريمه ميبايست بدهيم كه يكشاهي هم نداشتيم. دو سه كوچه گذشتيم، مامور هرچه خواست چيزي از عليلات درآورَد و او را رها كند، زير بار نرفت و مرتبا خود را به طرف كوچهي دارایي ميكشاند. يكبار متوجه شديم كه جلوی دارایي سيرجان رسيدهايم. دارایي در خانهاي اجارهاي بود و يكي دو پله حياط از كوچه پايينتر (مثل بيشتر خانهها، براي سوارشدن آب بر باغچهي حياط) و طبعا چارپا نميتوانست در آن داخل شود. مامور مطمئن بود كه عليلات پا به داخل دارایی نخواهد گذاشت اما عليلات كه ميدانست تئاتري كه بازي خواهد كرد تا آخر عمر او را از شر اين مامور سمج خلاص خواهد ساخت، نامردي نكرد و سيخ «چاردوالو» را از جيب درآورد و اشارهاي به كنار دم خر كرد و خر بينوا با بار كتيرا و مشك ماست جفت زد و پريد وسط ادارهي دارايي سيرجان!
خانههاي سيرجان قديم عموما در چهار طرف، ساختمان داشت و اين براي استفاده از چهار فصل بود و ضمنا اطاقهاي جنوبي، انبار و مهمانخانه ميشد. البته ساختمان دارایی هم چنين بود و اطاقها پر از كارمند و ميز. با بلندشدن صداي عليلات و پريدن چارپا به وسط دارايي، يكباره همهي كارمندان از اطاقها بيرون ريختند و هياهو بلند شد و ما دو محصل وحشتزده ناظر اين صحنه بوديم. از صداي هياهو،رئيس دارایی سيرجان -ملكمحمود ستوده كه مردي بزرگوار بود و پاي لنگ داشت- از اطاقش بيرون آمد و فرياد زد:«چه خبر است؟» عليلات داستان را بهتفصيل با صداي بلند بيان كرد و گفت: «مرا و اين خر را بهخاطر مشك ماست كه مال اين بچههاست به اينجا آوردهاند، آخر دوتا بچهمحصل براي يك مشك ماست كه يكهفته قاتق آنان است چه عوارضي بايد بپردازند؟» راست ميگفت. مشك پنير صبحانهي ما را از ده ميآوردند و ظهرها معمولا ماست يا كشك «كلهجوش» داشتيم و شبها اغلب اندكي قُرمه از شكمبهقرمه (قديد) خارج ميكرديم و غذاي گوشتي مختصري ميپختيم كه معمولا آبگرمو بود و البته قرمه هم از ده بود كه گوسفندي را در آخر پاييز سربريده و قرمه ميكردند و در شكمبهاش جا ميدادند و اين گوشت، تمام زمستان سالم ميماند و قابل استفاده بود.اين همان چيزي است كه وقتي چنگيز خواست از مغولستان به طرف ايران حركت كند، بهقول منهاج سراج «… هفتصد عَلم بيرون آورد، زير هر علم يكهزار سوار مرتب كرده و هر ده سواري را بفرمود تا سه گوسفند مغلي قديد برگرفتند، و يك ديك آهنين، و روي به راه آوردند، و از آنجا كه بود تا اُترار، سهماه راه بيابان بود». (طبقات ناصري، تصحيح عبدالحي حبيبي، ص ۳۱۱)
باري، عليلات چنان به صداي بلند عليه مامور اعتراض كرد و چنان ترحم و حس عدالتطلبي رئيس دارایی و كارمندان را تحريك كرد كه همه يكصدا فرياد فحش را به جانب مفتش خودشان گشودند و رئيس دارایی از فرط تاثر و خشم، لنگان، خود را پشت ميز رساند و در آنجا سر روي دست نهاد و به تفكر خلسهمانند فرورفت. مامور سختگير نيز آنقدر متوحش و آزرده شد كه پسپس از دارایی بيرون رفت. (و شنيدم ديگر به دارایی نيامده بود و مدت كوتاهي پس از آن درگذشت. سم خري داشت كه شبها جلوي خانهی مالكين بر خاك مينهاد و فردا صبح ميآمد و ميگفت: «ديشب بار به خانه آوردهايد و جاي سم خرها دم خانه هست» و اغلب چيزي ميگرفت).
جالبترين صحنه، مسالهي بيرونبردن چارپا و بارش از دارایی بود زيرا خر بينوا از پلهها به آساني داخل محوطه پريده بود ولي ممكن نبود با بار بتواند از پلهها بالا برود. همهي مامورين آمدند و زير بار را گرفتند و با لطائفالحيل، عليلات توانست چارپا را از پلكان بالا بَرد، درست خلاف گفتار افضل كرماني كه هشتصدسال پيش گفته بود «هرآنكس خر بر بام برد، فرود هم تواند آورد» (سلجوقيان و غز، ص ۱۸۰). بههرحال وقتي مشك ماست را به خانه آورديم، رفيق همكلاسي ما كه ازين گرفتاريهاي تحصيلي آشفته شده بود، آن گفتار خود را با من در ميان گذاشت كه اين تحصيل چه سودي دارد كه حقوق چارواداري از معلمش بيشتر است! و بدين طريق بود كه دونفري ترك تحصيل كرديم، منتهي او در ترك خود ثابت ماند و من دوباره ادامه دادم. حقيقت آن است كه چهارسال تنگوننگ زمان جنگ را (۱۳۱۹-۱۳۲۳) مخلِص به همين بدبختيها تحصيل كردم و امروز هم به اتكاء فرمايش «الفقر فخري» در اينجا حضور همهي دانشجويان عزيز اعتراف ميكنم كه مخلص، درست روزگاري به افتخار مزهچشيِ پرتقال نائل شدم كه درجهي ليسانس تاريخ از دانشگاه تهران گرفته بودم. فحمدالله ثم حمدالله.
ايام هجر را گذرانديم و زندهايم ما را / به سختجاني خود اين گمان نبود
اكنون هم فكر ميكنم كه حق با آن دوست بود كه به حمدالله آن رفيق دهنشين هماكنون احوالش از مخلص هزاربار بهتر است، چنانكه تمام حياط خانهی مخلص در خيابان گرگان، ميتواند تنها در چارديواري طويلهي منزل او در پاريز جاي گيرد و تازه بهاندازهی يك كتابخانه هم اضافه، خالي باقي خواهد ماند.