رابطهي پدر و پسري، ذات غريبي دارد؛ پدرها، پسرهاي ديروزند و پسرها، خيالبافان سرتقي كه فكر ميكنند قطعا پدرهاي بهتري براي فرزندانشان خواهند بود اما اين ذات غريب، كار خود را ميكند و رابطه را به تكرار خودش در نسلهاي متوالي وا ميدارد. شايد با تغييرها و عبرتهاي كوچك، مثل چيزي كه سروش صحت در اين متن، روايت كرده است.
اصلاح گوشههای سبیل کار سختی است. با یک حرکت اشتباه، گوشهي یک طرف بالا میرود و همین که دو طرف سبیل حتی یک میلیمتر بالاوپایین شود، کل تعادل بدن آدم بههم میخورد. بعد میآیی طرف بلندتر را کوتاه کنی که دو طرف اندازه شود، اینبار این طرف کوتاه میشود و… اینقدر از اینطرف و آنطرف کوتاه میکنی که آخرسر هیچی باقی نمیماند. خلاصه اينكه موقع اصلاح گوشهي سبیل باید ششدانگ حواس آدم جمع باشد.
سرم را به چپ خم کرده بودم و سمت راست چانهام را به آینه نزدیک کرده بودم و از گوشهي چشم راست بادقت یک جراح مغزواعصاب، در حال بررسی گوشهي سبیل راست و اصلاح آن بودم که پسرم از لای در دستشویی گفت: «میدونی موهای آدم تا سه چهارروز بعد مردنش هم بلند میشه؟» گفتم: «یعنی چی؟» گفت: «یعنی اگه ریشت رو زده باشی، بعد بمیری، بازهم جنازهت ریش درمیآره.» گفتم: «وقتی یهنفر داره ریش میزنه از این چیزها بهش نگو.» گفت: «چرا؟» گفتم: «یه جوریه.» گفت: «یاد مردنت میافتی؟» گفتم: «نه.» کاش جای پسرم بودم. اینقدر بی خیال، اینقدر راحت. زندگی جلوی رویش بود، برعکس من که زندگی را کمابیش پشتسر گذاشته بودم. پسرم گفت: «کاش جای تو بودم.» ئه… پسرم چرا میخواست جای من باشد؟ پرسیدم: «چرا؟» گفت: «دلم میخواست ریش و سبیل داشته باشم.» گفتم:«برای چی؟» گفت: «همینجوری.» من هم وقتی همسن پسرم بودم دلم میخواست ریش و سبیل دربیاورم چون همیشه عاشق بودم. یادم است آن موقع تازه بسکتبال مد شده بود و بیشتر بچهباحالهای دبیرستانی توپ بسکتبال دستشان بود و کفشهای ساقبلند میپوشیدند. من هم با وجودی که راهنمایی میرفتم، توپ بسکتبال دستم میگرفتم و کفش ساقبلند میپوشیدم. ولی هرچقدر دبیرستانیها با توپ بسکتبال و کفش چینی ساقبلند، خوشتیپ و جذاب میشدند، من با آن قد کوتاه و قیافه و هیکل بچگانه با توپ بزرگ بسکتبال و کفشهای چینی که معمولا کمی از پایم بزرگتر بود، قیافهام مضحک و خندهدار میشد. ولی عشقهایم حتی به من نمیخندیدند. اصلا نگاهم نمیکردند، چون اصلا من را نمیدیدند. برای آنها من اصلا وجود نداشتم. هرچه موقع رد شدن از کنارشان توپ را محکم زمین میزدم، هرچه لبخند میزدم فایدهای نداشت. من نبودم. بزرگتر هم که شدم فایدهای نداشت. نمیدانم چرا ریش و سبیلم اینقدر دیر درآمد. کلاس سوم دبیرستان بودم و همکلاسهایم سبیلهای از بناگوش دررفته داشتند و بعضیهایشان ریش توپی میگذاشتند ولی من همچنان نه ریش داشتم نه سبیل. از بسکتبال هم بدم آمده بود. به پسرم گفتم: «عجله نکن ریش و سبیلت هم درمیآد.» پسرم پرسید: «کی؟» گفتم: «زود.» پسرم خندید. پرسیدم: «عاشق شدی؟» گفت: «نه.»
پدرم هیچوقت از من نپرسید که عاشق شدهام یا نه، ولی یکبار خودم به او گفتم. یکی از دفعههایی که عاشق شده بودم و عشقم از همیشه شدیدتر بود و داشتم میمردم، پنجتا تجدیدی آوردم. پدرم گفت: «چرا تجدید شدی؟» گفتم: «عاشق شدم.» پدرم گفت: «این عشقها که عشق نیست… ولش کن… حیف توئه.» فقط همین. برای منِ عاشق که داشتم میمردم، که آنقدر عشقم زیاد بود، که درسم را فراموش کرده بودم و پنجتا تجدید آورده بودم و داشتم رفوزه میشدم، این برخورد کم بود. دلم میخواست بنشیند و با من حرف بزند یا کمکم کند یا بپرسد «عاشق کی؟» یا بگوید «غلط کردی که عاشق شدیها»، ولی فقط همان یک جمله را گفت و من هنوز نمیدانم کدام عشقها عشق است و کدام عشق را نباید ول کرد و چرا من حیف بودم. با پدرم زیاد حرف نمیزدم. مادرم هم با پدرم زیاد حرف نمیزد. اصولا ارتباطم با مادرم خیلی بهتر بود. با مادرم همیشه حرف داشتم و با پدرم هیچوقت هیچ حرفی نداشتم. نه این که بداخلاق باشد. اتفاقا خیلی هم خوشاخلاق بود ولی نمیشد با او حرف زد. وقتی با او حرف میزدی، احساس میکردی داری با دیوار حرف میزنی. انگار چیزی در او فرو نمیرفت. اگر میگفتی: «ناراحتم.» میگفت: «ناراحت نباش.» اصلا نمیپرسید چرا و از چی ناراحتی. اگر میگفتی: «خوشحالم.» میگفت: «چه خوب.» اگر میگفتی: «مشکل دارم.» میگفت: «حل میشه.» اگر میگفتی: «بیپولم.» میگفت: «بیشتر تلاش کن.» اگر میگفتی: «دارم میترکم.» میگفت: «نه… نترک.»
متن کامل این روایت را میتوانید در شمارهی چهلوسوم، اردیبهشت ۹۳ بخوانید.
هميشه نوشته هاى سروش صحت يه حرف ديگه با آدم مى زنه!!! هر كسى كه خوند لذت برده بود!! بازم از اين اصفهانى عزيز چاپ كنيد
چرا گریه می کنی رو خیلی دوست داشتم
و دیگر اینکه من بخشِ درباره ی زندگی در میانِ مطالب رو از همه بیشتر دوست دارم و همیشه اولین بخشی رو که میخونم این بخشه.
عالی بود مثل تمام روایت های قبل آقای صحت از ترس و مرگ و زندگی، خیلی دوست داشتم. شهامت می خواد کسی شخصی ترین لحظه ها و افکار و صحنه های زندگیش رو واسه بقیه بنویسه. عالی بود عالی