از میان حواس، انگار بویایی نزدیکترین رابطه را با خاطرهها دارد و هوای غلیظ و پررایحهی خرداد، ماشین زمانی است که میتواند یک مادر را به روزهای کودکی و نوجوانیاش برگرداند. به شبهای کوتاه امتحان و سکوتهای سنگین سرِ جلسه که تا لحظهی رهاییِ بعدش کش میآید. به معجونی از اضطراب و انتظار که تا آغاز تعطیلات تابستانی، ادامه پیدا میکند. به حس مشترکی که میان او و فرزندانش پل میزند.
مادها، اشکانیان، هخامنشیان؟ نه! مادها، هخامنشیان، بعد اشکانیان و ساسانیان. خدایا چرا این تاریخ تمام نمیشود؟ بردیا و کمبوجیه، سیدجمال، میرزارضای کرمانی، ستارخان و باقرخان. صدها روز دادوفریاد و جنگوجدال در نیمصفحه کتاب تاریخ خلاصه شده. جنگ چالدران و قطعنامههای ننگین. یعنی چطوری تدارکات به عباسمیرزا نرسید؟ از تهران تا شمال كه دوتا نیشگاز است. چطور ناصرالدینشاه براي مسافرت، از خارجیها قرض ميگرفت؟ مگر یک آدم چقدر خرج دارد؟ تازه اگر ناصرالدینشاه با آنهمه کبکبه و دبدبه قرض گرفته، چطور سیدجمال از اسدآبادِ همدان رفته اروپا، تازه روزنامه هم چاپ کرده؟ از همهي اینها بالاتر، چرا برای امتحان تاریخ وقت ندادند؟ کتابِ به این پروپیمانی را چطور تمام کنم؟
براي دانشآموز سوم راهنمایی، تاریخ، کتابی است پر از عکسهاي مسخره، سبیلهای از بناگوش دررفته با قيافههاي متکبر و متفرعن، اتفاقهای نامعقول و غیرقابلدرک. چطوری یک دختر چهارده، پانزدهساله ممکن است درک کند که بهترین صدراعظم تاریخ قاجار را ببرند به حمام فین کاشان و رگش را بزنند؟ امكان ندارد. برای یک دختر پانزدهساله مهم است كه بداند یک دختر پانزدهسالهي قاجاری چطوری زندگی میکرده. چطوری در آن غروبهای دلگیر جمعه به باغچهي حیاط خانه خیره میشده. مهم است كه بداند درشکهها توی کوچهها چطوری رفتوآمد میکردند. لازم است بداند سکوت شبها در تهرانِ بیبرق و اتوموبیل چطوری بوده. بادِ توچال چطور از باغها و کوهپایههای البرز به سوی جنوب میوزیده و چطور دهها زنِ حرمسرای ناصری از پنجرههای شمسالعماره تهران را نگاه میکردند.
سوم راهنماییام. امتحان نهایی تاریخ دارم اما در هوای گرم آخرِ بهار، افسار زدن به ذهن، کار سختی است. صدای همهمهي برگها که با نسیم مختصری میلرزند، وزوز صدها حشره و جستوخیز پرندگان با صدای بازی بچههای کوچکتر که امتحانشان تمام شده و در کوچه فریاد میزنند، درهم میآمیزد و روح دختر پانزدهساله را از چهاردیوار اتاقی با دیوارهای صورتی به پرواز در میآورد. گویی شیرهي خام چسبناکی در هوا جریان دارد که درسخواندن را سختتر میکند. حاضرم هر کاری بکنم جز درسخواندن. ظرف شستن، هم خنک است هم مفرح. پاککردن باقالی و نخود سبز که همین وقتها فصلش میشود از آن هم بهتر ولی سایهي امتحان نهایی مثل شمشیر داموکلس روي سرم است. نسيمی میوزد و کتاب را ورق ميزند. سه سلسله جابهجا میشود. چهارصدسال میگذرد. تمام نمیشود این صفحههای بیپایان تاریخ.
ساعت را روي پنجونيم كوك میکنم. ساعتم نقش دو مرد غواصِ زیر آب دارد. صبح برای یک جرعه خواب، جان میدهم. پلکم را که ببندم، خواب ناغافل مرا میبرد. مثل آبنبات در کامم پخش میشود. خواب نوجوانی در خنکای نامنتظر صبح خردادماه که شکم توریِ کهنهي پنجره را آبستن کرده است. زور دو مرد غواص نمیرسد. فصل آخر کتاب باقی میماند. کتاببهدست سوار سرویس میشوم و با مبالغهاي نوجوانانه میگویم من هنوز فصل آخر را نخواندهام. دوستانم با ناباوری به کتاب تاریخ نگاه میکنند. با خودم میگویم یک فصل که چیز مهمی نیست. هست؟ همه یک صدا میگویند: «امروز امتحان حرفهوفن داریم.»
متن کامل این داستان را میتوانید در شمارهی چهلوچهارم، خرداد ۹۳ بخوانید.
بسیار زیبا…این حس ها چقدر آشنایند