وقتی در اولین ساعت از آخرین روز بهار ۱۳۶۹، زمین رودبار و منجیل، شصتثانیه لرزید و سیوپنجهزار قربانی گرفت، خوراک و پوشاک و سرپناه، تنها نیاز بازماندگان نبود. اکبر هاشمی که آن زمان دانشآموز دبیرستان بوده و برای اجرای تئاتر از طرف حوزهی هنری به مناطق زلزلهزده رفته، در این متن تجربهاش را از رویارویی با ماتمِ کودکان، روایت کرده است.
چشم که باز کردم تنها روزنه، ورودی کوتاه چادر برزنتی بود. به پهلو که میخوابیدی از روی تختخواب فلزی طوسیرنگ فقط میشد زمین را دید. مه روی روستای رستمآباد آوار شده و سهم من ازصبح، همین کادر بسته و ساکن بود که کمی بعد دو پای کوچک و ظریف پیچیده در پارچهای گلگلی با دمپاییهای قرمز به آن جان میبخشید. نینا اولیننفر بود، همیشه، بعد پاهای فروغ با صدایی کشدار وارد کادر میشد. هنوز پای چپش میلنگید. در انتهای مزهي خواب صبح، کادر پر از پاهای کوچکی میشد که منتظر بيدارشدنم بودند.
قرارمان سهروز بود. سهروزی که شد سهماه. کمتر یا بیشتر. پانزدهروز از زلزلهي منجیل و رودبار میگذشت. صبح روزی که یادم نیست چند شنبه بود با تعدادي از هنرمندان رشتههای مختلف توی حیاط حوزهی هنری در خیابان حافظ دور هم جمع شديم. پاسخی بود به فراخوان «دستهای عاطفه»؛ طرح حوزه برای اعزام به مناطق زلزلهزده. با مرتضی پورحسین، علی علیخواه و داوود جلیلوند، دوستان هممحلهای و هممدرسهایام رفته بودم. انتهای حیاط بزرگ حوزه هنری، كنار تالار اندیشه، چندتایی کانکس قرار داشت که یکی از آنها دفتر ادبیات داستانی یا دفتر داستان حوزه بود. پاتوق و محل قرارمان با جواد جزینی و جواد گنجهای، معلمهای پرورشیمان. جوادِین که آمدند، با دوتا مینیبوس راهافتادیم شمال. پانزدهروز از حادثه میگذشت اما بهخاطر وسعت زلزله و پراکندگی مناطق آسيبديده، یعنی بیستوهفت شهر و هزاروهشتصد روستا، هنوز امدادرسانی ادامه داشت و جادههای منتهی به منجیل و رودبار در تصرف ماشینهایی بود که برای کمک به سرزمین زیتون در رفتوآمد بودند. طرفهای عصر رسیدیم لوشان. کمپی میان ویرانهها، پیچیده در شاخههای زیتون با دو چادر بزرگ برزنتی، یکی برای خانمهای هنرمند و دیگری محل اسکان ما. بالای یکی از درختهای زیتون، پارچهي سفیدی در اهتزاز بود، با نام و نقش «دستهای عاطفه»؛ دستی در آسمان.
شام دستهجمعی اول را خوردیم؛ کنسروهای لوبیا، ماهی، بادمجان و قورمهسبزی. حمید سلمانی مدیر طرح، همه را دور هم جمع کرد و توضیح داد که مخاطب این طرح بچهها هستند. قرار شد هرکس با هر هنری كه دارد بچهها را سرگرم كند تا ذهنشان از این فضای مرگآلود دور شود، شاید کمی از آلامشان بکاهد. بعد چند دكتر روانشناس آمدند و گفتند بچهها بهخاطر از دستدادن خانوادههایشان و وحشتِ ماندن زیر آوار، دچار شوک و افسردگی شدید شدهاند. گفتند اگر نتوانيم آنها را از این شوک بيرون بياوريم، غمباد میگيرند و میميرند. به همين راحتي. فردا شب موقع شام تعدادمان کمتر بود. بعضيها نیامده، برگشتند تهران. اولش فكر كردم پشههای سمج کار خودشان را کردهاند اما چند شب بعد با دیدن صحنهای در حاشیهي سپیدرود، فهميدم نه پشهها که شاید احساس همین مسؤولیت سنگین، آنها را از راه آمده، بازگرداند.
آفتاب كه طلوع كرد چند گروه شدیم و راهافتاديم سمت منجیل، رودبار، گنجه، رستمآباد و رستمآباد کلوزر. دو گروه تئاتر بودیم: يكي ما كه قبل از آمدن، نمایش «حرف آخر» را با نویسندگی و کارگردانی جواد جزینی روی صحنه برده بودیم و دیگری گروه تئاتر احمد ناطقی، عکاس معروف. کارکنان تدارکات حوزه، پیش از رسيدن ما چادرها را در محلهای مشخص علم کرده بودند و بچههای زلزلهزده با کنجکاوی اطراف چادر میپلکیدند و سرک میکشیدند. با حضور تیمهای امدادرسان خارجی، بهخصوص آلمانیها که همان حوالی، بیمارستان سیار بزرگی برپا کرده بودند، این کنجکاوی بیشتر هم شده بود.
مینیبوس که ایستاد رفتیم سراغ بچهها. با شوخی و بازی سعی کردیم با آنها رابطه برقرار كنيم و بكشانيمشان داخل چادر. بعد بینشان کاغذهای A4 و جعبههای مدادرنگی و خمیرهای بازی تقسیم کردیم. بچهها نشستند روی موکت قهوهایرنگ و شروع کردند به کشیدن نقاشی و درستکردن شکلهای مختلف. بیرون چادر هم آقامرتضی، تختهشاسیبهدست، چهرهي بچهها را برایشان نقاشی میکرد. انتهای چادر، بساط قصهخوانی پهن بود. هر کسي هرکاری میتوانست برای سرگرمی بچهها انجام میداد و ما هم خودمان را براي اولين اجراي نمایشمان آماده ميكرديم. «حرف آخر» اقتباسی بود از داستان «وقتی كه آقاي مدیر، کارآگاه میشود». قصهي نوجوانی كه بهخاطر مشکلات خانوادگی و نظام غلط آموزشوپرورش، از درس بیزار و دستآخر از مدرسه اخراج میشود. در جامعه، آسیبهای اجتماعی گریبانش را میگیرد و درنهایت سر از چوبهي دار درمیآورد. نمايش، طنز داشت اما اولین اجرا که تمام شد، بچههایی که از ابتدا مبهوت و افسرده نگاهمان میکردند، حالا انگار مرده بودند. پلک نمیزدند. ترس برمان داشت. حواسمان به اینجای کار نبود. آنقدر همهچیز عجلهای شده بود که فکر کرده بودیم هرچه آماده داریم باید عرضه کنیم!
متن کامل این مطلب را میتوانید در شمارهی چهلوچهارم، خرداد ۹۳ بخوانید.