مثل شیر یا داستان غم‌انگیز مجتمع مسکونی مصفای ما

بهروز حشمت

روایت

داستان غم‌انگیز مجتمع مسکونی مصفای ما

«اجاره‌نشین‌ها» هم‌چنان یکی از سرحال‌ترین و دیدنی‌ترین فیلم‌های سینمای ایران است، شاید چون داستانش با کمی بالاوپایین برای همه‌مان خیلی آشناست؛ داستان ساختمانی که تا بیاید تعمیر یا تفکیک یا ساخته یا نوساخته شود، خون به دل صاحبان و ساکنانش می‌کند. روایت هوشنگ گلمکانی، سردبیر مجله‌ی فیلم، نسخه‌ی خواندنی همین ماجرا است.

پانزده سال پيش كه در يك روز بهاري استاد مرا نزد «آقايان مهندسين» برد، روز خوبي بود اما آخر و عاقبتِ آن ملاقات را البته اين‌جوري پيش‌بيني نمي‌كردم. استاد گفت كه آقايان از دوستان قديمي‌اش هستند؛ مهندسين لايقي‌ كه در ينگه‌دنيا و همين اطراف خودمان پروژه‌هاي ساختماني اجرا كرده‌اند و حالا در تدارك ساخت مجتمع مسكوني تازه‌اي‌اند. گفت خودش يك واحد آپارتمان در اين مجتمع پيش‌خريد كرده و به من پيشنهاد كرد كه تو هم بيا عجالتا يك واحد ابتياع كن محض احتياط. استاد چندان از اوضاعم خبر نداشت و پيشنهادش گويا فقط يك سرمايه‌گذاري براي سال‌هاي آخر عمر بود. اما بنده كه در آستانه‌ی پنجاه‌سالگي در تداركِ تحولي در زندگي ناکام‌یاب خويش بودم و آن‌چه تا آن زمان اندوخته بودم به شيوه‌ی مرسوم روزگار به دست پرتوان و كفِ باكفايتِ پيرامونيان از دست رفته بود، فكر كردم بد نيست در عنفوان ميان‌سالي و به‌عنوان سرپناه سال‌هاي پيري، برهم‌گذاشتن خشتي بر خشت آخرِ دنيايم را تدارك ببينم. اين بود كه با سپاس فراوان از استاد، از پيشنهاد پدرانه و خيرخواهانه‌اش استقبال كردم. رفتيم به دفتر «آقايان مهندسين» (به قول اوس‌مش‌مهديِ «اجاره‌نشين‌ها») كه درواقع عمارتي بود در باغي در شمال تهران.

روز خوبي بود و از سايه‌سار درختان باغ و در ميان ترنم آواي مرغان خوش‌الحان، نزد آقايان شديم. استاد، بنده را به دوستان قديمي‌اش معرفي كرد و فرمود كه آقا مشتري است. آقايان مهندسين ماكت دل‌فريب مجتمع موعود را شامل دو بلوك هفت‌طبقه كه به‌عنوان درِباغ سبز ساخته و براي عرضه به مشتريان در دفتر مبارك قرار داده بودند، نشانم دادند، همراه با اداي توضيحات شفاهي. مثلا اين‌كه مجتمع دوسال‌ونيمه آماده خواهد شد، هر واحد دو پاركينگ و دو انباري دارد و استخر و سونا و جكوزي و سالن اجتماعات و امكانات ورزشي و كارواش هم درنظر گرفته شده. نقشه‌ها را نشان دادند و تصويرهاي مجازي از بناي موعود كه دل‌ربا بود و براي آدم كم‌توقعي مثل من، رويايي. بعد در معيت استاد، ما را بردند به محل احداث بنا كه آن موقع گودبرداري شده بود و در گودالش ميل‌گرد ريخته بودند. معلوم شد از حدود شش‌ماه قبل، جلب مشتري آغاز شده و كساني هم قرارداد بسته‌اند و حالا به‌اصطلاح فاز دوم فروش شروع شده است. بعدش هم ما را بردند چند خيابان آن‌طرف‌تر كه يك پروژه‌ی آماده‌شان را نشان‌مان بدهند و گفتند مجتمع آينده هم اين‌جوري ساخته خواهد شد؛ اما در دو بلوك. اين ساختمانِ تقريبا آماده كه البته هنوز بهره‌برداري از آن شروع نشده بود و فقط هم بيرونش را نشان‌مان دادند، براي چشم و ذهن غيرمتخصص بنده كه سر از كار مهندسي و معماري و نقشه و زيربنا و غيره درنمي‌آورد، نكته‌ی مهمي نداشت جز بالكن‌هاي دل‌باز و چشم‌نوازِ هر واحد كه در سرتاسر نما امتداد داشت. اما دل‌فریب‌ترین وعده‌ی مذاکرات آن روز، اين بود كه همان آغاز كار یعنی هنگام بستن قرارداد و پرداخت اول در محضر، قدرالسهم هر واحد از زميني كه مجتمع بر آن بنا مي‌شود، به اسم خريدار خواهد شد. در روزگاري كه عدليه‌ی مباركه پر از شكايت‌هاي فريب‌خوردگان و مال‌باختگان خوش‌خيال از بسازوبفروش‌هاي طمع‌كار و زياده‌خواه است و بسياري هم فريب كساني را خورده‌اند كه حالا فراري‌اند و شهر پر از مجتمع‌هاي ناتمام و بلاتكليف است، اين سند محضري مي‌توانست پشت‌گرمي و تضمينی باشد براي آينده. قيمت هم باتوجه به امتيازهاي معهود، قيمت معقولي به نظر مي‌رسيد. اين بود كه بله را گفتم و قرار را گذاشتيم براي محضر كه چك را بدهيم، قبض را بگيريم و سند را امضا كنيم.

قرار محضر هم چندي بعد در يك صبح زيباي بهاري بود كه همه‌چيز به روي آدم لبخند مي‌زد. ساير خريداران هم لبخندبه‌لب آمده بودند. چك اول را داديم و سند محضري را بدون آن‌كه بخوانيم امضا كرديم و خوش‌وخرم با يك نسخه از سند روانه شديم تا سي‌ماه بعد صاحب يك واحد آپارتمان شويم. راستش اگر هم سند را مي‌خواندم چيزي دستگيرم نمي‌شد. اصولا زبان قانون و حقوق و قضا، گويا در همه‌جاي دنيا چنان با زبان رايج مردم و حتي ادبياتِ همه‌فهم و كتابتِ آشناي زمانه متفاوت است كه براي دركش بايد به علما و كارشناسان مراجعه كرد اما گاهي خود آن‌ها هم در درك و تفسيرش درمي‌مانند و دچار اختلاف تعبير مي‌شوند. همين حالا هم كه گَزيده‌ی نيش اين سند نابه‌كار هستم، وقتی آن را مي‌خوانم، چيز زيادي سر درنمي‌آورم و فقط چون ضربتش را خورده‌ام جايش درد مي‌كند. بعدا فهميدم كه ديگران هم آن را نخوانده‌اند و اگر هم مي‌خواندند اغلب سر در نمي‌آوردند.

باري… چند روز بعد هم در دفتر آقايان مهندسين يك قرارداد داخلي با ذكر جزئيات امضا كرديم كه بسيار مفصل بود و اسمش را گذاشته بودند «مشاركت مدني». من هم نمي‌دانستم اين عنوان چه معنايي دارد و ضمنا حوصله‌ی‌ خواندن آن متن مفصل بي‌جاذبه را نداشتم؛ بعدا معلوم شد بقيه هم نخوانده‌اند. درواقع، هم در محضر و هم در دفتر آقايان مهندسين، بنده نيز مثل بقيه به توصيف‌ها و وعده‌هاي شفاهي آقايان اعتماد كردم. به‌خصوص كه استاد مرا پيش دوستان قديمي‌اش برده بود و شنيدم كم‌وبيش همه‌ی خريداران از دوستان و بستگان دور و نزديك آقايان مهندسين هستند و بنده كه به‌طور ذاتي دچار خوش‌بيني مفرط و مزمن‌ام، مثل بقيه به اين ميزانسن اعتماد كردم.

طبق قرار، هر دو يا سه‌ ماه بايد يك قسط پرداخت مي‌شد تا اوضاع درست پيش برود و آقايان مهندسين و مجريان محترمِ طرح، نقدينگي لازم را براي ادامه‌ی كار در اختیار داشته باشند. خانه‌ی مسكونيِ فقير (به قول پرويز دوايي) به محل احداث ساختمان نزديك بود و گاه‌وبي‌گاه مي‌رفتم از جلوي ساختمان ردمي‌شدم يا سري به داخلش مي‌زدم ببينم كارها چه‌جوري پيش‌مي‌رود. نزديك دو سال كه گذشت، ديدم اسكلت ساختمان از هفت طبقه هم رد شد و به اشكوب‌هاي هشت و نه و ده و يازده و دوازده هم رسيد. حالي‌ام نشد چه اتفاقي افتاده. به دليل كمبود حس كنجكاوي اين سوال برايم پيش نيامد كه چرا ساختمان از هفت طبقه‌ی موعود بالاتر رفته و حالا كه رفته، تكليف آن چندصدم درصد سهم هركس از زمين چه مي‌شود؟ خب، وقتي تعداد واحدها بيشتر مي‌شود سهم صاحبان واحدها از زمين هم كمتر مي‌شود ديگر، مگر نه؟ ولي اهميت ندادم. با خودم مي‌گفتم من فقط قرار است سال‌هاي آخر عمرم را اين‌جا بگذرانم. قصد فروش و تبديل به احسن ندارم كه حساب‌وكتاب كنم چه‌جوري قيمت آپارتمانم زياد مي‌شود و چه‌جوري كم مي‌شود. اهميتي ندادم. يعني اصلا به‌اش فكر نكردم كه اهميتي بدهم يا ندهم. در بازديدهاي گاه‌وبي‌گاهم جز با همان آقايان مهندسين و منشيِ دفترشان با كسي از همسايگان آينده آشنا نشدم. فقير هم مثل بقيه سرش به كار خودش بود. البته ناگفته نماند كه يك‌بار گفتند بياييد قرارداد جديد را امضا كنيد كه حتما همين تغييرات در آن آمده بود و من نپرسيدم قرارداد جديد بابت چيست و امضا كردم. بقيه هم حتما همين كار را كرده‌اند.

گذشت و گذشت… از دوسال‌ونيم هم گذشت و حقيرِ فقير، شرم حضورش بود كه از آقايان مهندسين بپرسد چرا ساختمان از هفت طبقه بالا زد و چرا كار در آن سي‌ماهِ معهود تمام نشد. بس‌كه به زور و اجحاف و خلف‌وعده عادت كرده‌ايم. و ضمنا طبقات اسكلت بتونيِ ساختمان در عدد سيزده متوقف مانده بود. از ظاهر ساختمان كه چيزي پيدا نبود و فكر مي‌كردم كه در اندرونش حتما يك خبرهايي هست. تا اين كه روزي آقاي محترمي تماس گرفت و گفت قرار است اگر خدا بخواهد و فرجي حاصل شود، در آينده همسايه شويم. بعد اضافه كرد كه پروژه دچار مشكل شده و چندماه است متوقف مانده و او به‌شكلي شماره‌ی تلفن برخي از خريداران را پيدا كرده و دارد با آن‌ها تماس مي‌گيرد كه جمع شويم براي چاره‌جويي. زمان و مكان را اعلام كرد و روزي كه فقير به آن‌جا رفت، در خانه‌ی همان آقاي محترم، همسايه‌ی آينده، ده ‌پانزده‌نفر ديگر هم جمع بودند. و تازه آن‌جا بود كه فهميدم اوضاع از چه قرار است و چه كلاه گشادي سر همه‌مان رفته و همگي از هول حليم (يا هليم و اصلا halim) در ديگ جوشاني افتاده‌ايم كه آقايان مهندسين تا استخوان‌مان را هم در آن ذوب نكنند، دست‌بردار نيستند.

تصور ما اين بود كه طبق وعده‌هاي شفاهي آقايان، به قاعده‌ی پروژه‌هاي بسازوبفروشي آشنا و رايج، قرار است مجتمعي ساخته شود. هركس واحدي را پيش‌خريد مي‌كند، پيش‌قسطي مي‌دهد و قسط‌هايي در سررسيدهاي مقرر (حالا گاهي كمي ديرتر) و آپارتماني با مشخصات و قيمت مورد توافق و در زمان مورد توافق (حالا كمي ديرتر) ساخته مي‌شود و طبق معمول، قسط آخر هم در محضر و هنگام ردوبدل شدن سند پرداخت مي‌شود و تمام. نهايتش خريدار احساس مي‌كند در فلان مورد كمي سرش كلاه رفته و چون در اين زمانه به این چيزها عادت كرده، سعي مي‌كند مثل بقيه‌ی موارد قضيه را فراموش و به آينده فكر كند. فراموشي هم كه از نعمت‌هاي الهي است و اغلب بدان مبتلاييم. اما مورد ما فرق داشت؛ سناريوي دقيقی بود براي گوش‌بُري از همان آغاز كه عقل ارنست ليمن و سيد فيلد هم به آن نمي‌رسد.
 

ادامه‌ی این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی چهل‌وششم، مرداد ۹۳ ببینید.