دو روایت تابستانی، یکی از تابستانهای قدیم آلاباما میگوید، از سالهایی که هنوز خبری از تلویزیون نبود و آدمها روی ایوان مینشستند و بچهها با شنیدن صدای چرخیها با هیجان به خیابان میدویدند، و دیگری روایت تابستانهای یک دانشجوی پزشکی که در اتاقعملهای خنک، رویای آبتنی و ماهیگیری در ساحل آفتابی میبیند.
رمز و راز ايوانهای جنوب
يوجين والتر
بچگیهای من، ایوان برای خودش یک جای درستوحسابی بود. در موبیلِ آلاباما، همه همیشه در ایوان جلوی خانه می نشستند و نخود سبز پاک میکردند و دربارهی همسایهها غیبت میکردند. اگر مادربزرگم در ایوان رو به خیابان مینشست، معنیاش این بود که پذیرای مهمان است؛ یا خانمهای خانههای آنطرف خیابان یا خانههای دیواربهدیوار و یا حتی عابرها که میتوانستند بیایند بالا و در ایوان همصحبتِ او شوند.
اگر یکوری مینشست و رویش به خیابان بود، میشد از همان پیادهرو با او حالواحوال کنند و حرف بزنند اما نباید میآمدند بالا توی ایوان. اگر پشتش به خیابان بود، دیگر نمیشد کسی او را ببیند؛ یعنی داشت روزنامه میخواند یا هنوز موهایش را مرتب نکرده بود، پس نباید حرفی با او میزدند.
برای من هر روز صبح در ایوان جلویی، یک پا جشن برقرار بود. دورهگردها و دستفروشها با جنسهای جورواجورشان با گاریها و چرخدستیهایشان در خیابان کونتی، رژه میرفتند. آنوقتها از صدای رادیو و تلویزیون خبری نبود. بین صدای عبور ماشینها، سکوتی برقرار میشد که فقط با صداهای لذتبخش خاصی شکسته میشد:
«ذُرت! ذرت! قنده ذرت!»
«لوبیا سبزای تُرد! بیاکه نرم و نازکه!»
«هندونه دارم! هندوووونه! قرمز و شیرینه هندونه!»
صدففروش با چرخدستیِ پر از صدف و یخ از خیابان رد میشد؛ روی صدفها و یخها را روکش کرباسی بزرگی میپوشاند که بویش آمیزهای بود از بوی سگِ خیسخورده و قایقِ پارویی، و سایهی سرِ همهی اینها چتری بود که بر تیرَکش لقلق میزد. جیغ و دادِ صدفی از همه جالبتر بود: «صد، صد، صد، صدف دارم، دارم و دارم، خوبشم دارم! بدو بیا صدفِ تازه ببر!» فقط برای اینکه بتوانیم صدایش را بشنویم، میدویدیم دمِ در.
ماهیگيری برای دکترها
اتان کينين
تابستان ۱۹۸۶ بود، از آن تابستانهای داغِ بوستون، اما من اصلا حسَش نکرده بودم، چون صبحها قبل از اینکه آفتاب بزند، میرفتم. تنها زمانی که در دنیای بیرون بودم، همان چندقدمی بود که در خیابانِ خوابآلود برمیداشتم تا به ماشین برسم؛ چند لحظه در تاریکی وقتی که پیادهروهای گرم، خبر از حرارت دیروز میدادند و رد شدن از آنها مثل این بود که توی آشپزخانه از کنار اجاق بگذری. در امتداد رودخانه رانندگی میکردم تا بروم سرِکار، جایی که میدانستم در روشناییِ روز، جوانان میآمدند تا در ساحل پتو پهن کنند، قایقهای بادبانیِ کرایهایِ کوچکی را که زیر پلهای درخشان زیگزاگ میرفتند، برانند و زیر سایهسار بلوطها دراز بکشند. به تازگی به آپارتمانی کوچک نقلمکان کرده بودیم، ولی همسرم هنوز دوتا از چمدانهایش را باز نکرده بود. چمدانها تودهای بودند آن ورِ تخت. تمام شبها وقتی به خانه میرسیدم خستهتر از آن بودم که بخواهم کلامی حرف بزنم.
دانشجوی سال سوم پزشکی بودم. ما در بیمارستان مشغول شکافتن آدمها بودیم. نوبتِ کشیکِ جراحیام بود، اولین کشیکِ واقعیام، هم مجذوب شده بودم هم هول برم داشته بود. یادم میآید از نزدیک خم شده بودم روی ناخوشایندترین صحنهی عمرم –شکستنِ سینهی یک آدم- که توسط دو جراح در دو طرف تخت انجام میشد. اول جناغ سینه را با ارهبرقی دو نیم کردند. بعد ابزار گشایندهای از جنس استیل آنجا کار گذاشتند. دستهاش را آنقدر تکان دادند تا اجزایش از هم بیشتر و بیشتر فاصله گرفتند و دندهها مثل تلهی خرس از هم باز شدند و اندامهای درخشان داخلی که با ضربانی مداوم میلرزیدند، خودشان را نشان دادند. آن ضربان، همانجایی بود که ما کار داشتیم.
اولش واقعا دلم میخواست جراح شوم. جراحی مرا به سوی خودش میکشاند، همانطور که مسابقات بوکس بوستون برایم کشش داشتند. همان نزاعهای پُرجاروجنجال بزرگی که تقریبا همهی آخرهفتهها در محلهای که زندگی میکردم، بیرون رستورانهای میدان کِنمور، درمیگرفتند. جراحی یکجورهایی مثل ورزش بود: سرگرمی فیزیکیِ سادهای که آدرنالینم را به حداکثر میرساند. با اینکه دلهره در دلم میانداخت، عاشقش بودم.
ادامهی این دو روایت را میتوانید در شمارهی چهلوششم، مرداد ۹۳ ببینید.
*متن اول با عنوان Secrets of Southern Porch و متن دوم با عنوان Fly Fishing for Doctors در ژوئن ۱۹۹۸ در هفتهنامهی نیویورکر منتشر شدهاند.
خوشحالم که به خوانندگان داستان این امکان رو دادید که نزدیکتر و نزدیکتر بیان.
روایت دوم (ماهیگیری برای دکترها) توصیفهای جذابی از فضای اتاق جراحی داشت.