قیس از عشقِ لیلی مجنون شد و حتی وقتی که دیگر رقیبی نداشت، هرگز شربت وصل نچشید و دستآخر سر به صحرای جنون گذاشت. خسرو دیوانهی شیرین بود و کوشید تا زودتر به وصالش برسد که رسید ولی همزمان بیش از دوهزار زن دیگر در حرمسرایش داشت. عشق از نگاه قیس، عشق به یکی است آنهم در هجر، تا جاودانه باشد. در مقابل عشق از نگاه خسرو چنین نیست و سوز و گداز بیمعنا است. در داستان «شمس و طغرا»، طغرا مجنونوار به عشق مینگرد. با آنکه سالها در سوز رسیدن به شمس، عاشق و معشوق، هر دو شمعوار سوختهاند، حال که وصال مهیا شده، او میترسد. میترسد که رفتن به زیر یک سقف و تن دادن به ازدواج، نافیِ عشق واقعی باشد.
خسروی یکی از نخستین کسانی است که در داستاننویسی فارسی، نثری نو در پیش گرفت. رمان او «شمس و طغرا»، نخستین رمان تاریخی ایرانی، داستان پرتفصیلی است در سه مجلد که در سال ۱۲۸۸ خورشیدی منتشر شده است. موضوع رمان، وقایع دورهی پرآشوب فرمانروایی مغول بر ایران است. شمسالدین، قهرمان این داستان، یکی از شاهزادگان ایرانی است که با وصلت با طغرا، دختر یکی از امیران مقتدر مغول، میخواهد کشور را از مغولها پس بگیرد.
عشق شمس به طغرا آتشسوزی شیراز شکل میگیرد: وقتی خانهها و بازارها و قصرها در کام آتش میسوزند، آتش به سرای التاجو بهادر، سرکردهی تازه مسلمانشدهی مغولها هم سرایت میکند. طغرا و دایهاش در میان شعلههای آتش گرفتار شدهاند و کسی جرات نمیکند برای نجات آنها به آتش بزند. شمس همراهِ خرم، غلام وفادارش، بیباکانه وارد خانه میشوند و طغرا و دایهی پیرش را نجات میدهند و این حادثه آغازگر عشق پرماجرای دو دلداده میشود. اولین سدِ راه این عشق، یاسای مغولی است: دختر مغول نمیتواند به عقد غیرمغول درآید و جزای تمرّد از یاسا مرگ است. عشق و اما این مرزها را نمیشناسد، مغولها هم روزی بایدآموختهی این خاک میشدند.
شمس بسیار خوشحال بود که جشن عروسی مفصلی برگزار کند و تمام جوانان شیراز را که با او دوست بودند در عروسی خود دعوت نماید. فورا کجاوه و محمل به راه انداخته، طغای و فردوس با ملک مبارزالدین خالویش را با صد سوار به عقب عروس فرستاد. در این ایام طغرا در قلعهدختر اقامت داشت. چون شمس چند کبوتر نامهبر در شیراز داشت که اغلب روزها از حال محبوبه باخبر باشد، فورا خبر حرکت طغای و دیگران را با این مضمون به طغرا نوشت که «مهمانپذیر باشید و زود هم تشریف بیاورید که وقت آن رسیده است.» سهروز پس از رسیدن طغای و فردوس و همراهان، طغرا و مادر و کنیزان مشغول آمادهکردن لباسها و زر و زیور و جهیزیهی عروس بودند، تمام را در صندوقها محکم بسته حاضر کردند، روز سوم حرکت کردند، بهزحمتی از آن کوه فرود آمده در محملهای زرنگار نشسته، روانه شدند. در خارج تنگه، تختی بسیار مزین برای عروس حاضر کرده بودند. طغرا را در تخت نهادند و از تمام قُرا و مزارعی که از آنِ ملک خواجه بود، زن و مرد با ساز و سورنا و قربانیها جلو آمده، شادی میکردند و رؤسا پیشکشها آوردند. سواران در جلو حرکت میکردند تا رسیدند به قریهی دودمان در یکفرسنگی شیراز، در آنجا خواجهفخرالدین و جمعی از دوستان او و ملکهای شبانکاره با یدک بسیار استقبال کردند.
موکب داماد نمايان شد
لباسی بسیار اعلا و مزین و طلاباف پوشیده با جمعی از جوانان همسال خود از بزرگزادگان شیراز رسیدند. طغرا از دور، واله و حیران آن جمال بود که چون ماه در میان ستارگان مینمود. داماد چند شاخه نبات بینداخت و مبلغی نثار کرد و بازگشت. چون عروس وارد شهر شد، بهقدری از بامها گل به سر تخت او نثار کردند که غرق گل شد، تا رسیدند به نزدیک خانهی داماد، در چندین جا گاوها و گوسفندها قربانی کردند.
چون به خانه وارد شدند، خواجه، عروس را از تخت پایین آورده به دست خاتونها سپرد، جمع کثیری از خاتونهای شیراز در آنجا حاضر بودند. آغاکافور و آن خاتون گیسسفید و ندیمه آبشخاتون نیز از جانب ملکه آنجا آمده، شیرینی آورده به رَتقوفَتقِ امور مشغول بودند. مطربهای مخصوصِ اتابک را نیز آورده بودند، عروس را تا درگاهِ خانه استقبال کرده، او را دفزنان و کفکوبان و هلهلهکشان وارد خانه کرده، به تالاری بسیار عالی بردند و در صدر مجلس بر روی نیمتختی از عاج و مَسندی دیباج نشانیده، بر سرش درهم و درینار بسیار نثار کردند. از روز بعد ضیافت در باغ تخت بهمدت یکهفته آغاز شد، هرروز و هرشب در آنجا هنگامهی عیش و طرب برپا بود، هر شب صنفی و طبقهای از مردم دعوت داشتند و خواجه ابوالحسن و ملکهای شبانکاره به پذیرایی مردم مشغول بودند و از هرکس، موافق تمایلش پذیرایی میکردند و هرچه میخواست، حاضر میکردند.
پهلوانمحمد و نوچهها لُنگها به کمر زده، پیوسته در حرکت بودند که برای هرکس آنچه میخواهد حاضر نمایند، نوشیدنی و نقل و میوه و کبابهای گوناگون چون آب به هر طرف روان بود، میان آقا و نوکر و مهمان و تماشاچی فرقی نمیگذاشتند. در شب ششم، امیر سوغانجاق با تمام اعیان مغول دعوت داشتند، بهقدری چراغ افروخته بودند که شب مانند روز روشن بود، پس از صرف غذا و هنگام حرکت امیر یک راس اسب عربی مصری با زین و یراقِ زراندوز، کارِ روم و یک قَبضه شمشیرِ مصریِ بسیار ممتاز تقدیم امیر کردند که بسیار مطبوع افتاد. شب هفتم که شب ضیافت بود، خرج عروسی با آبِش بود، از صبح سرآشپز و کارگران آشپزخانهی اتابک به آنجا رفته، مشغول تهیهی غذاهای ضیافت شدند، وقت عصر مهدِعُلیا با جمعی از خاتونها و نوازندگان خود به آنجا رفت. باغ را خلوت کرده بودند و مردی در آنجا نبود، ملکه تا غروب گردش کرده، شب به طبقهی بالا رفت.
عروس به نزديک باغ رسيد
حجلهی عروسی را در آن خوابگاه پشت تالار که راهِ شبستان مخفی در آنجا بود، قرار داده بودند و بینهایت آنجا را مزین کردند. پس به تالار بزرگ رفتند که برای جلوس ملکه و خاتونها مهیا شده بود. بهقدری اسباب تجمل در آن تالار بود که چشم ملکهی فارس خیره شد. دو آینه کارِ ونیز که تاکنون ندیده بودند، به بزرگی قامت انسانی در صدر تالار نهاده بودند و نیمتختی از آبنوس با گلمیخها و بندوبست طلا در صدر گذارده و تشکی برای جلوس ملکه گستردند و بهقدری شیرینی و شربت در ظرفهای چینی و فرنگی و زرین و سیمین چیده بودند که تالارِ به آن بزرگی مملو بود. دوساعت از شب گذشته، تخت مخصوص ملکه را که چهار قُبهی مُرصّع داشت، بر قاطرهای خاصه بسته با یدکهای زرین و مُرصّعِ شاهی و آن هفتصدنفر غلامان زرینکمرِ اتابکی و با مشعلهای سیمین برای آوردن عروس از شهر خارج کردند. از دروازهی شهر تا درِ باغ، از مشعل و چراغ و مطرب پر بود اما داماد در طبقهی پایین با جمعی از بزرگزادگانِ فارس، مجلس داشت. لباسی پوشیده بود که از کلاه تا کفش، سراسر به انواع دُر و گوهر مرصّع و مزین بود و چهرهاش از اثر تنعّم چون یک طَبَق لعل گشته بود.
عروس که نزدیک باغ رسید به امرِ ملکه، داماد را با شمع و چراغ بسیار تا درِ باغ به استقبال بردند، به آداب معموله در پیش تخت عروس نثاری کرده، بازگشت. پس آن خاتون و آغاکافور، عروس را از تخت برآورده بر الاغی مصری که جل و پالانی مرواریددوز و یراق و لجام مرصّع داشت، سوار کرده، بالا بردند، زیرا پلها را طوری ساخته بودند که میشد سواره بالا رفت. مادر عروس و خاله و جمعی از دوستان آنها از دری دیگر داخل شده، زودتر به حضور ملکه رفته بودند، عروس که وارد تالار شد و ملکه را در صدر نشسته دید، تعظیمی کرد اما با پارچهی نازکی رویش را پوشانده بودند.
اتابک طغرا را پیش خود طلبید و او به طرف ملکه روان شد. چون به مقابل تخت رسید ملکه برخاست و روی او را بگشود، چشمش از آن جمال که نیاراسته دل میبُرد، خیره شد. دست او بوسید و در کنار خود بر نیمتخت نشانید، آبِش نز طبق عادتی که داشت، خود را چون عروس آراسته نمود و تمام جواهرات سلطنتی خود را به سر و بر زده، همینکه خود را در آن آینهی قدی که روبهرویش نهاده بودند با طغرا دید، از خود خجل شد و از آن جواهراتی که در سر و برِ طغرا دید، متحیّر ماند که این جواهرات را که در خزانهی هیچ سلطانی یافت نمیشود، از کجا بهدست آوردهاند؟ خاصه آن رشتهی مرواریدی که در گردن او بود.
پس فورا برخاست. طغرا نیز برخاست، آن لباس فرنگی را که در بر او دید، بیشتر جلبنظر کرد و دست برده، دامان جامه را گرفته، بهدقت نظر کرد و از طغرا پرسید: «خاتون این پارچه کارِ کجاست و این لباس را که دوخته؟»
«این پارچه کارِ روم و دختری مارینام از اهل ونیس که ملکهی مصر به بنده مرحمت کرد این لباس را دوخته است.»
«باید بگویید برای من هم از این قِسم لباسها بدوزد.»
«چند نوع پارچهی مصری و رومی برای تقدیم به علیاحضرت ملکه آوردهام، هر دستورالعملی بدهند و هر نوع لباسی بخواهند، ماری خواهد دوخت.»
حجله را چون پر طاووس آراسته بودند
آغاکافور رفت خبر کرد، جوانان داماد را با شمع و چراغ فراوان بههمراه مطربها برداشته تا پای پلهی طبقهی بالا آوردند، در آنجا آغاکافور و آغافیروز، داماد را از آنها گرفته به بالا بردند و او را به حضور ملکه آوردند، خاتونهایی که در آنجا بودند هریک نصفِ رو را با گوشهی سرانداز و رویمال پوشاندند، لیکن آبِش همچنان رویباز ایستاده، دستِ عروس را در دست داشت. شمسالدین تعظیم کرده دست در بغل ایستاد، اتابک به او «مبارکباد» فرمود، اما شمس سر را به زیر انداخته به هیچسو نظری نمیکرد.
ملکه از جا حرکت کرد و دست او را گرفته، با عروس به آن حجله برد که چون پر طاوس آراسته بودند. یکمرتبه مطربها به نواختن و خواندن مشغول شدند که کس صدای کس را نمیشنید، ملکه دست آنها را در دست هم نهاد و یک مشت مروارید بر سر آنها نثار کرد.
پس هریک در طرفی نشسته بههم نظر میکردند و دلهای آنها باهم در گفتوگو بود. ملکه و مهمانها با طغای وداع کرده، رفتند. خواجه ابوالحسن یک راس اسب ممتاز با زین و یراقِ زرینکارِ مصر و یک راس الاغ مصری با پالان و اسباب ممتاز کارِ روم به ملکه تقدیم کرد و به همهی خدمتکارانِ حرم و ملتزمین رکاب و کارکنان شاهی، حتی فراش و مشعلدار بهقدری انعام بداد که همه شاکر و خوشوقت شدند، پس تا درِ باغ ملکه را مشایعت کردند.
ملکه از پلهها بر همان خر قدیمی سوار شده رفت و با خواجه اظهار مرحمت فوقالعاده کرد و به طرف شهر روانه شد. چون مهمانان رفتند، طغای به خاله گفت: «ای خواهر، تمام این زحمتها و تحمل سختیها برای یک مساله بود و آن ازدواج است.»
شمس در را گشوده، به شبستان رفتند که آنجا را چون گلستان ارم آراسته بودند. هردو بر نیمتختی پیش هم قرار گرفتند. شمس گفت: «دیدی آخر عزیزم که به قوهی صبر و توکل و بردباری به آنچه میخواستیم رسیدیم، چگونه باید شکر خدای را به جا آورد؟»
طغرا ابروها درهم کشید، سر را به زیر افکنده، جوابی نداد. شمس گفت: «پس چرا چنین ملولی؟»
«میترسم که امشب پایان عشق باشد.»
«چرا؟»
«میگویند که چون وصال دست داد، آتش عشق سرد میشود. من بهطوری با این گرمی عشق شما اُنس گرفته و از آن لذت میبرم که نمیخواهم ذرهای از آن کاسته شود.»
«تو را به خدا آنهمه مشکلات و موانعی که در سر راه ما پیدا شد و آنهمه سختی و آزارها که دیدیم و خون جگرها که خوردیم و دربهدریها که کشیدیم و آن گریهها و زاریها که کردیم تا خداوند دعای ما را مستجاب کرد، ما را بس نبود که حال خود میخواهیم با چنین تصور بیهودهای باز سدِ راه آرزوی خود شویم؟ به خدا قسم اگر شما باز صبر و تحمل دارید، من دیگر ندارم. آنجا را تماشا کنید.»
و به طرف آن آینه که روبهرو بود اشاره کرد. طغرا برگشته خود را در آینه دید. شمس گفت: «انصاف دهید که من حق دارم بیتابی کنم یا نه؟»
طغرا دید الحق راست میگوید و حق دارد. امشب با این آرایش و گلها و زیورها و لباسهایی که از نوع فرنگی و مصری به او پوشیدهاند و آنهمه جواهر که به خود آویخته، بهقدری زیبا شده است که خودش هم از خودش خوشش میآید. گفت: «عزیزم شوخی میکردم. کام من کام تو، هوای من هوای تو، این من و این تو. میکُشی بکُش، میبخشی ببخش، به هرچه حکم کنی بر وجود من حاکمی.»