چه فوتبال دوست داشته باشیم چه نه، جام جهانی که از راه برسد همهجا بوی فوتبال میگیرد. در همهی جمعها یا حرف فوتبال است یا بازیای در حال پخش است. چه یک نفر پای تلویزیون باشد چه یک جمع، چشمها همه خیره به تلویزیون است و دهان و دستها منتظر تا به محض رصد اتفاقی، واکنش نشان دهد. دیدن واکنش تماشاگران در جمع گاه به اندازهی تماشای اتفاق های روی صفحهی تلویزیون جذاب است. خصوصا اگر یک طرف بازی تیم ملی باشد. متن پیش رو ثبت تجربهی دیدن دستهجمعی سه بازی فوتبال ایران در جام جهانی ۲۰۱۴ در سه مکان مختلف است.
فیلمی روی موبایل کیانوش هست که امیدوارم وقتی موبایلش را عوض کرد و از ایران رفت، گموگور شده باشد. بازی پرسپولیس- سپاهان در نیمهنهایی جام حذفی است. بازی کشیده شده به پنالتی. چند نفرِ جلوییمان هنوز دیوانهبازی درمیآورند. در ورزشگاه نمیتوانی از جلوییات بپرسی چرا دیوانهبازی درمیآورد یا مثلا بهانه بگیری و بگویی هر کاری میکند لااقل آنقدر به پای آدم پشتی ندهد یا اگر هم اصرار دارد پشتی بدهد فقط پشتی بدهد، دیگر روی آدم ولو نشود. ممکن است برگردد یکی بزند زیر گوشت، چهارتا درشت بارت کند که فکر کنی باید حتما جوابش را بدهی، ولی درشتتر از حرفهای او به عمرت نشنیده باشی. در آن فیلم، همهمان ایستادهایم. پنالتی آخر است که اگر گل میشد، پرسپولیس میبرد. فیلم از حرکت بازیکن پرسپولیس به سمت توپ شروع میشود و بعد که پنالتی گل شد، دوربین میآید روی تماشاگرها، بهخصوص من. یکی دوبار بیشتر آن فیلم را ندیدم –نتوانستم ببینم. پرسپولیس که گل زد، پریدم هوا، جیغ کشیدم، صدایی نامفهوم از خودم درآوردم، اَاَاَاَی ممتدی که نمیتوانم جلویش را بگیرم. این خجالتآورترین تصویری است که از من موجود است (از بقیهی کارهای خجالتآورم فیلمی موجود نیست)؛ با دهانی باز، لپهایی با چروکِ پرانتزی، برگشتهام طرف کیانوش که بپریم بغل هم و دیدهام او دارد فیلم میگیرد ولی من باز دارم وسطِ جمعیت داد میکشم.
تازه رسیده بودم دم در که مامان زنگ زد. گفت: «کانال سهی ما خرابه. کی از تهران میآی درستش کنی؟»
گفتم: «از کِی تا حالا فوتبالبین شدی؟»
گفت: «بابات میخواد ببینه.»
گفتم: «گوشی رو بده بابا.»
ورودی ساختمان پله میخورد و میرفت بالا تا برسد به در، نمای گرانیتی سیاه داشت و از هر خوابگاهی که تا حالا دیده بودم، پُرزرقوبرقتر بود، بیشتر بهاش میخورد از این ساختمانهای تجاری باشد تا خوابگاه. بعدا بهام گفتند مالِ سفارتخانهای بوده، چین، کُره یا ژاپن: «یکی از این چشمبادومیها دیگه.» بابا که گوشی را گرفت، داشتم از پنجره زندگی طبقهاولیها را ميديدم، یکی روی تخت به دیوار لمیده بود و چندتا کاغذ آ-چهار روی زانویش رها کرده بود. سعی کردم به بابا ياد بدهم چطوري شبکه سه را درست كند، ولی نشد. گفتم: «بگید یکی بیاد درستش کنه.» بابا گفت که ببینند کی را میتوانند گیر بیاورند.
یک ربع بعد، شلوارک در یک دست و شلوار لی در دستِ دیگر، ایستاده بودم آنجایی که میگفتند جای ظرفها بوده و بهخاطر حضور من تمیزش کردهاند. نه که جای چیدن ظرفها باشد، جای تلنبار ظرفهای کثیف بوده، کپکزدنِ تدریجی نانها، عیاشی مگسهای کوچک، بو، بوی ماندگی.
بوی چیزهای مانده شبیه به هم است، غلیظ است و هم به تخممرغ میزند، هم به فاضلاب، هم به جوراب. بو توی آسانسور هم بود. حسین گفت: «از پایین میآد.» پایین، پارکینگ بود و یک گوشهاش تیغه کشیده بودند و اتاق ساخته بودند. تهش چند ماشین لباسشویی چیده بودند که فاضلابشان میریخت توی همان پارکینگ. اتاق را موکت کرده بودند، میز پینگپنگ وسطش گذاشته بودند و تلویزیون به دیوارش زده بودند و شده بود اتاق تلویزیون، با بوی فاضلاب لباسشویی. خلاف انتظارم، ما سهتا همدانشگاهیهای سابق، من و حسین و روزبه، اولین کسانی بودیم که به اتاق تلویزیون رسیده بودیم. سهربع به بازی مانده بود و میتوانستیم بالشهایمان را هرجا خواستیم بیندازیم و دراز بکشیم و فوتبال ببینیم. نشستیم گوشهی دیوار و بالش را گذاشتیم پشتِسرمان. هرجور حساب میکردی اگر میخواستی آنجا دراز بکشی، پدرت درمیآمد. روی موزاییکِ کفِ پارکینگ موکت کشیده بودند و عملا باید روی سفتترین و زِبرترین زمینِ دنیا میخوابیدی. دهدقیقهی بعد دو سهنفر دیگر آمدند، با بالشِ زیر بغل، تهریشِ نامرتب، عینکِ کج، موبایلِ در دست و لباس فُرمِ همهی خوابگاهها در همهی فصلها به تن: زیرپیراهن رکابی (و در بعضی موارد غیررکابی) و شلوارک. بالششان را پرت کردند جلوی تلویزیون و دراز کشیدند. تلویزیون داشت تبلیغ پخش میکرد. بعد صدای لخلخِ دمپایی آمد، بعد صدایی بین داد و سوت و بعد صاحب صدا آمد تو، با همان هیبتِ قبلیها، بهاضافهی پتویی که طی مراسمی خاص انداخت کنار میز پینگپنگ و بالش را گذاشت رویش و آرنجش را حائلِ خودش و بالش کرد. یک ربع مانده به آغاز بازی، اتاق تقریبا پر شده بود، میز پینگپنگ از وسط اتاق به ته اتاق منتقل شده بود و تلویزیون همچنان داشت تبلیغ پخش میکرد. چندنفر کنار میز پینگپنگ ایستاده بودند، انگار شک داشتند بمانند یا بروند توی اتاق با تلویزیونِ خودشان فوتبال ببینند. یکیشان هم جزوه دستش گرفته بود که فقط هم دستش گرفته بود و هیچوقت نمیشد نگاهی بهاش بیندازد. همینوقت بود که یکی آمد بالای سرم و تقریبا داد زد: «سلام عرض شد آقامعین.»
نگاهش کردم. قبلا دیده بودمش، تهِ چهرهاش چیزی آشنا بود که آنموقع نفهمیدم چرا آشناست. گفت: «نشناختی؟»
گفتم: «نه.»
گفت: «واقعا نشناختی؟»
واقعا نشناخته بودم. یادِ کلاسزبانهای نوجوانیام افتادم، بعد حیاطِ دبیرستان و آن گَنگی که همیشه داشتند تویش فوتبال بازی میکردند، اما نمیدانستم کجا دیدمش. گفت: «هممدرسهای بودیم، دبیرستان باهم بودیم.»
حالا دستِکم میشد چهرهاش را در فضایی تجسم کرد، لابد از همانها بود که در حیاط دبیرستان فوتبال بازی میکردند. گاهی با توپِ چهلتکه، گاهی با دولایه، گاهی با یکلایهی بیباد و حتی گاهی با سنگ. من هم اگر فوتبالم خوب بود، به آن گَنگ میپیوستم. رفت نشست و باز پرسید: «واقعا نشناختی؟»
روزبه که کنارِ من نشسته بود و دستبندِ سهرنگ بسته بود، زیرلب با بازیکنان سرود ملي میخواند. یکی پا شد کولر را که خودش پشتِ تیغه و کلیدش توی اتاق بود، روشن کند. نشد. دوشاخهاش را کندند بُردند زدند به پریز دیگر که خوشبختانه باز هم کار نکرد، چون علاوه بر آنکه نیازی به کولر نبود، سیم هم باید از جلوی تلویزیون میگذشت تا به آن پریز برسد.
به نظر خیلیها- كه من جزوشان نیستم- فوتبال بازی کسلکنندهای است. بیاتفاق است. بعدِ نوددقیقه شاید یکی دو گل ببینی اما مثلا در والیبال، هر چندثانیه یک توپ میخوابد، امتیازی ردوبدل میشود. تماشاگرانِ فوتبال باید مستقل از بازی تشویق کنند، اگر بخواهند منتظر بمانند اتفاقی بیفتد و بعد به هیجان بیایند، ممکن است هیچوقت به هیجان نیایند. تماشاگرِ والیبال چندثانیهای یکبار میشمرد: «یک، دو، سه» و شادی میکند اما تماشاگر فوتبال، بهخصوص تماشاگر آن فوتبالِ بسته و بیاتفاق، باید خودش دنبال سوژه بگردد. سوژهی بیستدقیقهی اول بازی، تعداد پاسهای ایران بود. مثل تماشاگران والیبال پاسهای سالم ایرانیها را میشمردیم و مانندِ والیبال تعداد این پاسها از سه بیشتر نمیشد. اولینباری که تا هشت شمردیم، همه دست زدند. توپ به دروازهبانمان که رسید دست زدیم، اولین کرنر را هم که گرفتیم دست زدیم. هنوز هم نمیدانم برای کی دست میزدیم، صدایمان به هیچ بازیکنی نمیرسید. سر همان کرنر، روزبه گفت: «این گله.» من همانجور لمیده گفتم: «برو بابا.» اما چندثانیه بعد، با همهی بیست، سینفرِ آن اتاق نیمخیز شدم، «وای»ِ کشداری گفتم و بعد که صحنهی آهسته پخش شد، باز گفتم: «وای.» و بالاخره نشستم.
آن تنها باری بود که نیمخیز شدیم و «وای» گفتیم. بقیهی بازی ولو بودیم و فحش میدادیم. یک جا که بازیکن ایران زیر توپ زد، یکی داد زد: «مرتيكهي…» یکی داد زد: «آقا رعایت کن، خانواده نشسته.»
بینِ دو نیمه باز آن یارو هممدرسهایام آمد سراغم. سیگار میکشید و میگفت: «خوب بستهن.» و باز هم پرسید: «واقعا نشناختی؟»
یکی دیگر که اولینبار بود میدیدمش و برای مراسم سیگار بین دو نیمه به ما پیوسته بود، اعتقاد داشت کیروش نمیخواسته سبکش را لو بدهد، نیمهی دوم لولهشان میکنیم. من فکر میکردم همین بازی هم از سرمان زیادی است. چندنفر گوشهی پارکینگ، رو به دیوار میچرخیدند و با موبایل پچپچ میکردند. آن که جزوه دستش بود، جزوهاش را لوله کرده بود و سیگار میکشید. سوسکها لای پاهایمان میچرخیدند و کسی نمیخواست بکشدشان.
یک جایی وسط نیمهی دوم، جایی که ایران جلو کشیده بود ولی کارِ خاصی نمیکرد، دوربین نمای بستهی امه اوبی، بازیکن نیجریه را گرفت. روزبه گفت: «اوبی میکله؟»
یکی گفت: «نه، امه اوبی.»
واقعا هم بازیکنانِ نیجریه همه بههم شبیه بودند، یا موهای کوتاهِ فرِ تویهم داشتند یا موهای بلندِ بافته. همانطور که آن چشمبادامیها، صاحبان سابقِ ساختمان، بههم شبیه بودند. در بازی کامپیوتری WORLD CUP 98 هم، همهی ایرانیها شبیه علی دایی بودند. موی بلندِ فُکلی با سبیلِ پُر. از دور، با یک نگاهِ کلی، ما هم که جلوی تلویزیون ولو شده بودیم و فوتبال میدیدیم، عینِ هم بودیم. من عین هممدرسهایِ سابقم بودم و حتی اگر هم اسم هردویمان معین نبود، باز میتوانستیم جای هم باشیم؛ دانشجو، با تیشرت و شلوارک، خورهی فوتبال، خیره به تلویزیون. باهم آه میکشیدیم و باهم فحش میدادیم و فحشهایمان هم شبیه هم بود. هیچچیز نمیتوانست جلوی رکیکیِ فحشهایمان را بگیرد.
آخر بازی بو دیگر حس نمیشد، هرچند قطعا هنوز بود. آن یارو دوباره برای مراسم سیگار به ما پیوست و هنوز میگفت کیروش نخواسته دستش خوانده شود، تاکتیکِ اصلیاش را نگهداشته برای آرژانتین. من و آنیکی معین اعتقاد داشتیم بضاعتمان همین است. من میگفتم ولی میشد کمی بیشتر حمله کرد و گل زد و آن یکی معین میگفت: «اگه جلو می کشیدیم و میخوردیم، چی؟»
جوابی برایش نداشتم.
روز بعد از بازی مامان زنگ زد گفت: «بازی رو دیدی؟»
گفتم: «آره. تلویزیون درست شد؟»
گفت: «نه، تصویر ما قطع بود، فقط صدا داشتیم. کل بازی رو با بابا گوش کردیم.»
تصورشان کردم که نشستهاند روی کاناپه و به جای نامعلومی خیره شدهاند و به صدای بازی گوش میکنند.
مامان گفت: «دیدی پیشبینیم درست دراومد؟»
گفتم: «مگه چی پیشبینی کرده بودی؟»
«گفته بودم نمیبازیم، میبریم.»
گفتم: «نبردیم که.»
«چرا دیگه، همینم بُرده.»
ادامهی این روایت ها را میتوانید در شمارهی چهلوپنجم، تیر ۹۳ ببینید.