صبح که بلند شدم، دیدم یک پوستر بزرگ روی تلویزیون چسبیده و مامان هم یکی از گوهرهای حکمت را کنارش با نوارچسب جاسازی کرده است: «اگر اراده و پشتکار داشته باشید بیشک موفق خواهید شد. رالف والدو امرسون.» مامان فقط وقتهایی اعلانها را روی تلویزیون میچسباند که مسالهی مرگوزندگی درمیان باشد و بقیهی مواقع معمولا در یخچال را برای این کار انتخاب میکند. نیمهی سمت چپ پوستر، عکس تمامقد آقایی است که قیافهاش خیلی برایم آشناست. در عکس، انگشت اشارهاش را رو به دوربین گرفته و سمت راستش با فونت درشت نوشته شده: «هجده پله تا موفقیت را به پشتیبانی دکتر کامبخت جهاندوست بالا بروید.» زیرش هم توضیح داده که با شرکت در این همایش میتوانیم به کسبوکارمان رونق بدهیم و علاوه بر همهی اینها، بُن شرکت در همایش بعدی را هم با تخفیف بیستدرصدی خریداری کنیم. از مامان میپرسم که اولا حالا چرا هجده پله، و بعد اینکه آیا قیافهی کامبخت جهاندوست برایش آشنا نیست؟ مامان از اینکه تعداد پلهها رُند نیست خوشش آمده و معتقد است از همینجا میشود فهمید که دکتر جهاندوست اینکاره است، و ضمنا همهی آدمهای موفق شبیه هماند. یاد مامان میاندازم که قرار بود آخر هفته به زمین جوالده سر بزنیم. نظر مامان این است که جوالده فرار نمیکند و جمعهی هفتهی بعد هم میتوانیم برویم اما همایش دکتر جهاندوست میرود تا نمیدانیم کی. درنتیجه بهتر است هر سهنفرمان این هفته در همایش شرکت کنیم و هفتهی بعد با ایدههایی که از حرفهای دکتر جهاندوست گرفتهایم، سری به زمینمان بزنیم. بابا میگذارد حرفهای مامان تمام شود و بعد میگوید: «شما فكر كردي اينا كياَن؟ اینا هیشکی نیستن. يه پوستري زدن به ديوار و شما رو توش با انگشت نشون دادن، شما هم گول ميخوري ميري شركت ميكني، خيال ميكني پشگل توزیع میکنن. شما قطع به يقين بدون اين آقا دلش واسه من و شما نسوخته، فرداروز هم كه سرت به اميد خدا خورد تو سنگ، اگه بري يقهي آقا رو بگيري بگي چي شد ما موفق نشديم؟ ميگه كي بود كي بود ما نبوديم. اصلا بيا خود من براي شما همايش موفقيت ميذارم، چهارتا صندلي پلاستيكي كرايه ميكنم، جلسهی اولش هم صلواتي.» بعد هم از من ميپرسد بهطور متوسط چندنفر در اين سمينارها شركت ميكنند و شروع ميكند به محاسبهی درآمد دكتر جهاندوست و بعد از استخراج جواب نهايي، مجددا نتيجه ميگيرد كه دل دكتر جهاندوست براي من و مامان نسوخته است. از بابا میپرسم که چرا خبرتوزیع پشگل در جایی باید یکنفر را ترغیب کند؟ ولی زیاد پیاش را نمیگیرم. بعد توضیح میدهم که الان روزگار ایده است و یک فکر ناب ممکن است به سالها تجربه و کار و سرمایه بیرزد و اگر در این سمینارها چنین ایدهای به کلهی آدم بزند، ممکن است زندگی آدم از اینرو به آن رو شود. بابا عقیدهاش این است که من باید زودتر جایی استخدام رسمی شوم و مثل خودش یک مسیر صاف را بگیرم و بروم جلو تا آخر عمری دستم جلوی این و آن دراز نباشد، و بهتر است دیگر این حرفهایی را که از اینترنت یاد گرفتهام تکرار نکنم. بابا با این حرفها همان اول، انصرافش را از شرکت در همایش هجده پله اعلام میکند و تا آخرین لحظهای که مامان زنگ میزند تا برای من و خودش بلیط بگیرد، اصرار میکند که پول بلیطها را به او بدهیم تا خودش برایمان همایش موفقیت بگذارد، هرچند که قبلا گفته بود جلسهی اولش صلواتی خواهد بود.
بابا راست میگفت. اتاق همایش دقیقا همانجوری است، چهل، پنجاهتا صندلی پلاستیکی سفید چیدهاند، یک میز پلاستیکی با یک دستهگل رویش، بهاضافهی یک ویدئو پروژکتور که با آن عکس دکتر جهاندوست را روی ديوار انداختهاند. تا وقتی دکتر وارد اتاق شود، دهبار آهنگ «فتح بهشت»ِ ونجلیس را پخش میکنند. مامان خیلی هیجانزده است و دفتر گوهرهای حکمت را هم با خودش آورده تا اگر جملهی تاثیرگذاری به گوشش خورد، سریع بنویسد. موقع آمدن هم مجبورم كرد تنها كتوشلوارم را که سر عروسی لیلا برایم خریده بودند، بپوشم. استنادش هم به يكي از گوهرهاي حكمت بود. «موفقيت سراغ كسي میآيد كه شبيه آدمهای موفق باشد. رابرت پتيمون.» بعد از ورود دکتر همه بلند میشوند و دست میزنند. میبینم که مامان هم بلند میشود و بعد هم خودم را میبینم که بلند شدهام و دارم دست میزنم. دكتر بلند داد ميزند «سلام» و وقتي همه جواب سلامش را میدهند، وانمود میكند چيزي نشنيده و اين كار را سه، چهاربار تكرار میكند. با اين كارش موجي از شادي و نشاط اتاق را پر میكند، يا دستكم خود دكتر جهاندوست اين طوري فكر میكند چون بعدش صحبتهايش را با اين جمله شروع میكند: «خب، حالا كه خواب از سرتون پريد…»
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی چهلوششم، مرداد ۹۳ ببینید.