دههی پنجاه میلادی برای ونهگات جوان و عائلهمند، با بیپولی و نارضایتی شغلی آغاز شد. ونهگات وقتی کارمند جنرالالکتریک بود، بعد از تلاش بسیار بالاخره توانست اولین داستانش را با نام «گزارش اثر بارنهاوس» در شمارهی ۱۱ فوریه ۱۹۵۰ هفتهنامهی کولیرز منتشر کند اما بعد از آن، اوضاع چندان بر وفق مرادش جلو نرفت. این نامهها در همان دوران خطاب به میلر هریس نوشته شدهاند. میلر، دوست و همدانشگاهی کورت، مثل او برای روزنامهی داخلی دانشگاه کرنل مینوشت و زمان جنگ جهانی دوم در یک هنگِ پیادهنظام در اروپا خدمت کرد. بعد از جنگ، میلر در کنار شغل اصلیاش (کار در کارخانهی پیراهندوزی ایگل که مال پدرِ پدربزرگش بود) شروع به نوشتن داستان کوتاه برای مجلات مختلف کرد. یکی از داستانهایش سال ۱۹۴۸ در هارپرز چاپ شد و دیگری که داستانی فکاهی در مورد گلف بود، سال ۱۹۵۲ در کولیرز. هریس و کورت در تمام طول زندگیشان دوستهای نزدیک باقی ماندند.
۱۶ فوريه ۱۹۵۰
آلپلاوس، نيويورک
ميلر عزيز،
نامهي هشتمِ فوريهات دريافت شد.
من در این مدت، سراغت را از فرد روزانو، آشناي دوري كه در دانشگاه شيكاگو پيدا كردهام، میگرفتم. به من گفت كه يك كارخانهي پيراهندوزي را ميگرداني. اما خب، آدم متوهمي است. خیال میكند خودش هم رئيس انتشارات دابلدي است.
ناكس[۱] هم یک چیزهایی میگفت. میگفت يك داستان خيلي خندهدار دربارهی گلف نوشتهای (دنیا دارد بمب هیدروژنی روی هم میگذارد، آنوقت تو برو توپ قل بده) و او هم آن را خريده. من بعد از شروع درخشانی که با «گزارش اثر بارنهاوس» داشتم، با توليد انبوه لاطائلات مزخرف، مشغول عملیکردن نقشهی «چگونه زود پولدار شويم» هستم. البته هنوز موفق نشدهام. فكر كنم ناكس چند صباحی احساس کرد استعداد جدیدی کشف کرده ولی حالا دوباره دارد دست به دامان «یادو[۲] » میشود. خاك بر سرش!
از آنجا كه پدر من معمارِ فقير اما درستکاري است، من كارخانهي پيراهندوزي ندارم. اما يك زن و دو بچه دارم؛ به همين خاطر هم در جنرالالكتريك كار ميكنم و در روابط عمومي برايشان اخبار تبليغاتي مينويسم. از اینها:
«شنکتادی، نیویورک، ۱۶ فوریه: طبق اعلان رسمي امروز، مهندسين توانمند جنرالالكتريك موفق به توليد دستگاه الكتريكي محیرالعقولی شدهاند كه بازگشت مسيح در کنارش یک مسالهی عادی و پیشپاافتاده جلوه میکند…» و الخ.
آه کلبیها، کلبیمسلکهای بیپدر
من فرو خواهم كرد در پشتتان خنجر
شغل وحشتناكي است و براي همين، پول درآوردن از قِبَل نوشتن داستانهاي كوتاه، بهنظرم خيلي جذاب ميآید. ممکن است سال ديگر بتوانم به آن مرحله برسم. خدايا، چقدر دلم میخواهد كه بشود. در آن صورت، البته که يك رمان دربارهي جنرالالكتريك خواهم نوشت؛ دربارهی يك انسان قرن بيستمی كه راضی و خوشبخت زندگي ميكند و نشان خواهم داد كه آدمهاي افسردهای مثل ما، اقليت پرمدعاي رقتانگیزیاند كه مينويسند.
از زمان آخرين ديدارمان تا الان، من بهترتیب، مهندس آموزش فنون نظامی، سرباز پیادهنظام، اسير جنگي در آلمان، دانشجوی ارشد انسانشناسی در شيكاگو، حوادثنویس در شيكاگو و كارمند روابط عمومي بودهام. ( تو چطوری نکبت؟ سيگار؟ الواطی؟)
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی چهلوششم، مرداد ۹۳ ببینید.
*اين متن انتخابي است از كتاب Kurt Vonnegut: Letters كه انتشارات دلاكورت در سال ۲۰۱۲ آن را منتشر كرده است.
۱۶ فوريه ۱۹۵۰
آلپلاوس، نيويورک
ميلر عزيز،
نامهي هشتمِ فوريهات دريافت شد.
من در این مدت، سراغت را از فرد روزانو، آشناي دوري كه در دانشگاه شيكاگو پيدا كردهام، میگرفتم. به من گفت كه يك كارخانهي پيراهندوزي را ميگرداني. اما خب، آدم متوهمي است. خیال میكند خودش هم رئيس انتشارات دابلدي است.
ناكس[۳] هم یک چیزهایی میگفت. میگفت يك داستان خيلي خندهدار دربارهی گلف نوشتهای (دنیا دارد بمب هیدروژنی روی هم میگذارد، آنوقت تو برو توپ قل بده) و او هم آن را خريده. من بعد از شروع درخشانی که با «گزارش اثر بارنهاوس» داشتم، با توليد انبوه لاطائلات مزخرف، مشغول عملیکردن نقشهی «چگونه زود پولدار شويم» هستم. البته هنوز موفق نشدهام. فكر كنم ناكس چند صباحی احساس کرد استعداد جدیدی کشف کرده ولی حالا دوباره دارد دست به دامان «یادو[۴] » میشود. خاك بر سرش!
از آنجا كه پدر من معمارِ فقير اما درستکاري است، من كارخانهي پيراهندوزي ندارم. اما يك زن و دو بچه دارم؛ به همين خاطر هم در جنرالالكتريك كار ميكنم و در روابط عمومي برايشان اخبار تبليغاتي مينويسم. از اینها:
«شنکتادی، نیویورک، ۱۶ فوریه: طبق اعلان رسمي امروز، مهندسين توانمند جنرالالكتريك موفق به توليد دستگاه الكتريكي محیرالعقولی شدهاند كه بازگشت مسيح در کنارش یک مسالهی عادی و پیشپاافتاده جلوه میکند…» و الخ.
آه کلبیها، کلبیمسلکهای بیپدر
من فرو خواهم كرد در پشتتان خنجر
شغل وحشتناكي است و براي همين، پول درآوردن از قِبَل نوشتن داستانهاي كوتاه، بهنظرم خيلي جذاب ميآید. ممکن است سال ديگر بتوانم به آن مرحله برسم. خدايا، چقدر دلم میخواهد كه بشود. در آن صورت، البته که يك رمان دربارهي جنرالالكتريك خواهم نوشت؛ دربارهی يك انسان قرن بيستمی كه راضی و خوشبخت زندگي ميكند و نشان خواهم داد كه آدمهاي افسردهای مثل ما، اقليت پرمدعاي رقتانگیزیاند كه مينويسند.
از زمان آخرين ديدارمان تا الان، من بهترتیب، مهندس آموزش فنون نظامی، سرباز پیادهنظام، اسير جنگي در آلمان، دانشجوی ارشد انسانشناسی در شيكاگو، حوادثنویس در شيكاگو و كارمند روابط عمومي بودهام. ( تو چطوری نکبت؟ سيگار؟ الواطی؟)
۲۸ فوريه ۱۹۵۰
آلپلاوس، نيويورک
ميلر عزيز،
خب، خب، بهنظر ميرسد آدمهايي كه ميخواهند زندگيشان را از راه نوشتن بچرخانند، محكوم به فنا هستند. به هرحال شخصيت من زواياي ديگري هم دارد كه در اين نامه ميخواهم به آنها بپردازم.
من، اين نامه را براي هريسِ پيراهندوز مينويسم و ميخواهم ايدهي تجاريام را با مردي كه میتواند پاپيون تولید کند و بفروشد، در ميان بگذارم. (ميتوانی؟) البته من مطلقا چيزي دربارهی بازار پوشاك نميدانم و بنابراين كل ايدهام ممکن است مسخره و مضحك باشد. بههرحال، همانطور كه گفتم، پيشنهادم مربوط به پاپيون است. فکر میکنم که اگر برایت تعریف کنم، قبول ميكني كه ميتواند چندهفتهای مد روز نوجوانها و جوانها باشد.
اصلا با اينطور ايدهها حال میکنی؟ ساختنش تقريبا مفت در میآید؛ نه ماسماسكي، نه سيمي، نه لامپی. يك پاپيون ساده و معمولي است (خير، در تاريكي هم نميدرخشد) و مثل همهي پاپيونهاي ديگر عمل میآید. اما يك چيز منحصربهفرد دارد كه آن را خوراك بازار ميكند.
پايهاي؟ اگر هستي و اگر ايدهام چيز بهدردبخوري باشد، چطوری از خجالتم درمیآیی؟
تو من را به نوشتن امیدوار میکنی. یک جلسهی ارائه دارم که فکر میکنم جواب بدهد و یک پولی دستم را بگیرد. راستش ابایی ندارم که به این مجلهگلاسههای زرد، داستان بفروشم. درواقع خیلی هم خوب میشود اگر بتوانم مدام این کار را بکنم. امیدوارم بتوانم بهعنوان یک نویسندهی علمی-تخیلی شهرتی بههم بزنم. به هرحال بعد از جلسه معلوم میشود.
این قضیهی پاپیون خیلی ایدهی نابی استها! تو اگر آدم کارآفرینی هستی و امکانات تولید پاپیون را هم داری، بهتر است فوری یک تکه کاغذ برداری و جزئیات و نمونهکار و غیره را یادداشت کنی.
راستی شما چه جور پیراهنهایی دارید؟ میتوانی قیمت کارخانهی پیراهن آکسفورد آبی سایز ۱۵-۳۵ (مدیوم) را به من بدهی؟
[انتشارات] دابلدی گفته «بارنهاوس» را گسترش بدهم که رمان بشود. اینجوری هفتصدوپنجاه چوق دیگر درمیآورم.
داستانی که در هارپرز چاپ کردی را ندیدم. شنیدم خوب بوده. پیدایش میکنم.
کورت
بدون تاريخ، ۱۹۵۰
آلپلاوس ، نيويورک
میلر عزیز،
همانطور که گفتم من چیزی از صنعت لباس و پوشاک و اینها سرم نمیشود و ممکن است ایدهام ابلهانه باشد.
خودم اینطور فکر نمیکنم؛ بهخصوص وقتی این جوانکها را آنجوری که واقعا هستند، میبینم و همچنین با در نظر گرفتن اینکه کراوات دارد از دور خارج میشود (راستی کراوات دارد از دور خارج میشود و به کدام جهنمدرهای میرود؟)، تولید پاپیون باید برایمان مفت تمام بشود. درواقع چیزی نیست جز یک تکه روبان. نه آستری، نه کوکی، نه هیچ چیز خاص دیگری.
یک نمونه برایت فرستادهام. خودم درستش کردهام و بدون شک با تمرین حرفهایتر هم میشوم.
فقط بهتر است که رنگش کمی جیغ باشد. موافقی؟ در این صورت، رنگ، تنها مادهی خامی است که شما باید تولید کنید.
و چیزی که در چندهفتهی طوفانی باعث فروش پاپیونهایمان میشود، دوست قدیمی من، این است: این پاپیون با نوارهای هشداری ساخته شده که سازمان انرژی اتمی برای علامتگذاری مناطق خطرناک و آلوده به تشعشعات اتمی بهکار میبرد. روی این نوارها نوشته: «HOT AREAS». نکته را گرفتی؟
میتوانیم سری اول را تولید و بین عمدهفروشها توزیع کنیم و بعد از اینکه حسابی جا افتاد، خودمان را کنار بکشیم. بههرحال خیلی زود همهشان فروش میروند. و سود میکنیم.
لعنتی، قاعدتا ساختن یکی از اینها باید کمتر از دهسنت برایتان تمام بشود.
و نهتنها شما (ما) یک محصول خیلی خاص را به بازار معرفی میکنید، بلکه در تمام بازار قیمت پاپیون را خواهید شکست.
با این کلک اتمی، میتوانید پاپیون را هرچقدر که میخواهید بنجل تولید کنید. با قیمت پنجاهسنت، مثل نقلونبات به فروش میرود. در مدت کوتاهی یک تجارت رویایی راه میاندازیم و پولمان از پارو بالا میرود و الخ.
بفرما! همین الان یک سگک هم بهشان اضافه کردم. احتمالا اگر پلاستیکی باشد، ارزانتر در میآید، نه؟
سود هنگفت، عین آب خوردن.
دارم مثل مار از پشیمانی به خودم میپیچم که اصلا چرا تو را قاطی ماجرا کردم.
قربانت،
کورت