اسفند ۱۳۹۶ و فروردین ۱۳۹۷

چند ماه نقشه می‌ریزیم و از نان شب‌مان می‌زنیم و روز و شب را به کام خودمان زهرمار می‌کنیم که یک ماه عسل شیرین داشته باشیم. حالا این وسط اگر یک تازه عروس ماجراجو و یک تازه داماد مطیع، همان بعد عروسی تصمیم بگیرند و بروند ماه عسل، ماجرا چی می‌شود؟ تازه ماه عسل‌شان، سفر با ماشین و قطار و این‌ها نباشد و هیچ‌هایکی باشد چی؟

دی ۱۳۹۶

اولین بار در نه‌سالگی یک چهارپایه‌ی چوبی بیست‌سانتیمتری قد من را به اجاق‌گاز ‌رساند؛ تا اندازه‌ای که بشود داخل قابلمه را ببینم. مادرم کفگیربه‌دست ایستاده بود به سخنرانی، که برنج هفت بند دارد. وقتی پنج بندش باز شد برای مهمان روی آبکش می‌ریزیم. به شش که رسید دیگر مجلسی نمی‌شود و مال خودمان است.

اسفند ۱۳۹۴ و فروردین ۱۳۹۵

پدر وسواس عجیبی در استفاده از سمعک داشت. مدل آلمانی‌اش را سیصد هزار تومن گران‌تر از چینی‌اش خریده بود ولی باز هم می‌گفت: «فقط وقتی مجبور باشی، اونم زیر مقنعه.»
دانشجوی سال دوم بودم و هنوز کسی نفهمیده بود که نمی‌شنوم. در واقع اگر سمعکم را استفاده کنم می‌شود کم‌شنوایی وگرنه گوش چپم کلا نمی‌شنود.