من هم داشتم مثل همهی سیوخردهای پسربچهی تبعیدیِ محبوس شده در کلاس چهارِ دو فقط جیغ میکشیدم. ضربهها محکمتر میشد. ما را در این مدرسه ولکرده بودند تا بمیریم.
دم درِ خانه وقت پوشیدن کفشها، امیر با یک لقمه کتلت پیچیده در لواش ظاهر میشود. اسم داستان را پیدا کرده و طبق قرار حرف آخر از آن اوست: «حادثهی خونین».