افسانه بلیران

بخشی از عکس مهدی مقیم‌نژاد/ «واقع‌نمایی‌ها، فصل چهارم: تاریخ یافت شده»- ۱۳۹۰

داستان

«… و امروز، روزگاری بود که سال‌ها گذشته بود، شاید صدهاسال که باز نام سَتی‌ چو افتاده بود توی جنگل‌های آمل. میان برگ‌ِ درخت‌های کهن صنوبر و توسکای بلیران و کشپل و شقایق‌های چلاو و هیرکانی. دوباره هجاها، قافیه‌ها و اوزان عروضی بر سرِ شاخه‌ها سنگین شده بودند و شعرهای سَتی از میان ورق‌های دفترش زیر همان برگ‌های پوسیده و شاخه‌ها و خاشاک، آرام جوانه می‌زدند. جنگل انگار یادش آمده بود، آن توده‌ی نرماگین و فربه را که می‌آمد نفس‌نفس‌زنان و‌ از میان دو درخت صنوبر رد نمی‌شد اما صدایش از لای درز پوسته‌ی افراها و از ذرات خاک تیره‌ی همیشه نم‌دار می‌گذشت و شعرهایش را جابه‌جا می‌کاشت میان دو درخت. آرزوهایش را، عشق موهوم خیالش را همان‌جا توی جنگل کاشت به نام دیگری، و رفت و خودش را گم کرد ستی‌النسا آملی.»
از موخره‌ی کتاب «افسانه‌ی بلیران»

و نیلوفر هنوز بود و امیرحسین دیگر نبود. زیر سقف کبود اتاقم روزها کسل و لَخت دراز کشیده‌بودم و سرم افتاده بود میان حفره‌ای از بالش و دیوار کنارم. روی تشک نقش فرورفته‌ای از تنم باقی بود. اگر همان‌وقت به‌ام می‌گفتند که هفته‌ی آینده‌اش توی جنگل بلیران روی برگ‌های نم‌دار دراز کشیدم و دارم به صدای زمین گوش می‌دهم، باور نمی‌کردم. خیلی وقت بود از خانه بیرون نشده بودم. یک سالی دانشگاه نمی‌رفتم دیگر. حال و روزی برای رفتن نداشتم. تا آن‌جای کار هم که سلانه‌سلانه رفته بودم، اگر اصرار استاد پرتوی یا کمک‌های نیلوفر و تصورخوش‌بختی زیر یک سقف با امیرحسین نبود، زودتر از این‌ها بریده بودم. کمی‌اش هم لجاجت خودم بود، وقتی ادبیات قبول شدم و دیدم میان دنیای خیال من و این دنیای خشکِ درس‌بازی و اعداد مسخره یک دنیا توفیر است. اول فکر کرده بودم این خودِ من‌ام که باید جهان زیبای ادبیات و شعر و افسانه را برای خودم و بقیه بسازم. بروم ناب‌ترین‌ قصه‌ها و رویاها را از دلِ غربت تاریخ بیرون بکشم و غبارش را بگیرم و بگذارم سرِ رف و به همه نشان بدهم. بعد خودِ من، خودم را مسخره کرده و به سرتاپایم خندیده بودم. فهمیده بودم انگار همه‌ی این‌ها بازی است و ادعا. اصلش این بود که من تنبل بودم، تنبل و افسرده و خیال‌باف. حالا فکر می‌کنم بلکه هم قصه‌ی ستی‌النسا دست مرا گرفت و از آن دخمه‌ی بویناک کشید بیرون و زنده‌ام کرد و خواست تا این شب بلند زمستان دورهم‌نشینی، برای تو و بقیه هم بگویم این افسانه‌ی عجیب را.
 

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی پنجاه‌ویکم، دی ۹۳ بخوانید.