به سوی مرز

Ken Light/ Foodline, California- ۲۰۰۹

روایت

زندگیِ راحت‌تر در جایی بهتر سودای خیلی از آدم‌هاست، آدم‌هایی که برای رسیدن به آرمان شهر خود شبانه از کوه و کمر و جاده‌های سنگلاخ می‌گذرند. ریچارد رُدریگز که خودش در خانواده‌ای مهاجر و مکزیکی در کالیفرنیا به‌دنیا آمده، در این متن از عبور غیرقانونیِ مکزیکی‌ها از مرز آمریکا می‌گوید، آن‌ هم با زبانی شاعرانه.

این پا و آن پا می‌کنی. سیگار می‌کشی. آب دهان می‌اندازی. دوتا تی‌شرتت را پوشیده‌ای، دوتا شلوارت، دوتا زیرشلواری‌ات را. خِسوس می‌گوید اگر دنبالت کردند، کیسه را بینداز زمین. کیسه‌ی پلاستیکی،‌ مادرت است، همه‌ی آن‌چه رها کرده‌ای: پنیر زردی که برایت لقمه گرفته رویه‌‌ی ماتی بسته، تمثال لفاف‌دارمسیح که شعله‌ای در شکافش جا خوش کرده. بگذارش توی جیبت. داخلش. بگذارش توی جیب زیرشلواری‌ات. آخرین ساعات مکزیک گرگ‌و‌میش است، لخ‌لخِ پاها. خِسوس می‌گوید می‌توانند توی تاریکی ببینند. اشعه‌ی ایکس و هلی‌کوپتر و چراغ‌قوه دارند. خِسوس می‌گوید صبر کن، فقط صبر کن تا بگوید. هر چند که بیشتر مردها به جنب‌وجوش افتاده‌اند. احساس می‌کنی دستِ خِسوس شانه‌ات را سفت فشار می‌دهد، انگشت‌هایش مثل یخ سردند. بپا، بدو. می‌دوی، باقی چیزها بدون حرف اتفاق می‌افتند. پاهایت دارند علف خشک را از جا می‌کنند، قلبت مثل یک مادیان شلاق می‌خورد. سکندری می‌خوری، می‌افتی. حالا در ایالات متحده‌ی آمریکا هستی. یک پسر دهاتیِ مکزیکی. سرافکنده، زانو زده، وارد کشوری دیگر شده‌ای.

بابا، مکزیک چه‌جوری بود؟
من پسر دومش هستم، فرزندِ محبوبش، سنگ صبورش. بعد از این‌که ‌دي‌سوتويمان را برق انداختیم، سوارش می‌شویم و حرف می‌زنیم. من شانزده‌سالم است. با پیچ رادیو ورمی‌روم. او پنجاه‌سالش است.

هرگز حرفش را نمی‌زند. آن‌جا یتیم بوده. مادری نداشته، هیچ مادری یادش نمی‌آید. در روستایی کنار اقیانوس زندگی می‌کرده. دلش کتاب می‌خواسته و هیچ کتابی نداشته.
تو خوش‌شانسی، پسر.

دهه‌ی پنجاه، مردهای مکزیکی طبق قرارداد در آمریکا به‌عنوان کارگر زمین، کار می‌کردند. در مرکز شهر توی ساکرامنتو می‌دیدم‌شان. مردهای هم‌سن‌و‌سال خودم را می‌دیدم که یک‌شنبه‌ها در پارک پلازا خوش می‌گذراندند و روی چمن‌ها به پشت می‌افتادند. دوشنبه‌شب‌ها برای مسابقات کُشتی یا سه‌شنبه‌ها برای بوکس به شهر می‌آمدند. در یولوکانتی کار می‌کردند. مردهای بی‌‌زن بودند. مکزیکی‌های بی‌مکزیک.

شنبه‌ها می‌آمدند شهر و می‌رفتند به دفتر اتحادیه که برای مکزیک پول بفرستند؛ پولی که تبدیل به وزوز سیم تلگراف می‌شد و آن‌طرف خط دوباره به شکل پول درمی‌آمد. آن‌ها شوهر، پدر و پسر بودند. خودشان را به‌خاطر مکزیک، فقیر نگه‌می‌داشتند.

مرد، مسؤول است. مرد، جدی است. مرد به‌یاد می‌آورد.
 

ادامه‌ی این روایت را می‌توانید در شماره‌ی پنجاهم، آذر ۹۳ ببینید.

*‌ ‌ این متن در آوریل ۱۹۸۹ با عنوان To The Border در ماه‌نامه‌ی هارپرز منتشر شده و با تلخیص به فارسی ترجمه شده‌است.