روایت‌های پوشیدنی

دایی در چشمم خوش‌قیافه‌ترین و خوش‌تیپ‌ترین مرد دنیا بود و من دلم می‌خواست عین او باشم. هرجا می‌رفتیم همه از دایی‌ام تعریف می‌کردند و عاشقش می‌شدند. مادربزرگم به دایی‌ام می‌گفت: «این‌ور اون‌ور که می‌ری، بعدش بگو من برات یه ذره اسفند دود کنم که چشمت نزنن.» و بعد برای بقیه توضیح می‌داد که «هزارتا عاشق داره… هرجا می‌ره، همه عاشقش می‌شن.» دایی‌ام این جور مواقع با صدای بلند می‌خندید و می‌گفت: «اونا عاشق من نمی‌شن، من عاشق اونا می‌شم.» مادربزرگم هم می‌خندید و می‌گفت: «خاک تو سرت کنن.»

دلم می‌خواست مثل دایی‌ام هرجا می‌روم همه عاشقم بشوند و من هم عاشق همه بشوم و به من بگویند: «خاک تو سرت کنن.» لباس‌پوشیدن دایی‌ام را هم خیلی دوست داشتم. پوتین‌های یغور چرمی می‌پوشید با شلوار جین راسته و پیراهن‌های چهارخانه‌ی درشت و اورکت‌های ارتشی سبز یا خاکی‌رنگ و یک کلاه کشی هم می‌کشید روی سرش. بین کلاه‌های مختلفش یک کلاه زرشکی داشت که من بیشتر از همه دوست داشتم. وقتی سرش می‌گذاشت، موهای فرفری سیاهش از دو طرف بیرون می‌زد و وقتی قاه‌قاه از ته دل می‌خندید، ترکیب آن صورت خشن با سبیل‌های پرپشت و موهای فرفری و آن خنده‌های از ته دل و آن کلاه زرشکی هرچند که به ظاهر متضاد می‌آمد، اما هماهنگ‌ترین و دل‌نشین‌ترین تصویر را برای من می‌ساخت و به خودم می‌گفتم مرد یعنی این.
 

ادامه‌ی این روایت را می‌توانید در شماره‌ی پنجاه‌وسوم، عید۹۴ ببینید.