سه تفنگدار و يك سرباز

بابک کاظمی/ از مجموعه‌ی «بله قربان» - ۱۳۸۶

روایت

عذاب درس‌خواندن را، کلاس‌های تابستانی بیشتر می‌کند و برای نوجوان‌ بی‌قرار، راهی جز فرار باقی نمی‌ماند، حتی اگر مفر گرمای اهواز باشد. گرمایی که کلافه می‌کند و امان می‌بُرد. در متنی که می‌خوانید آرش آذرپناه خاطره‌ی یکی از همین روزها را روایت می‌کند. ظهری که از درس و کلاس به دل گرمای شرجی جنوب فرار کرده. ظهری که گرما با اتفاقی گره خورده و سوزندگی‌‌اش را دوچندان کرده.

تابستان گرم آن سال، کلاس‌هایِ زبانِ موسسه‌ای که تازه حوالی مرکز شهر برپا شده بود و اسمی هم برای خودش درکرده بود، شد اسارتگاهِ تابستانیِ همه‌ی ما تازه‌دبیرستانی‌هایی که پدر و مادرهامان انگار به‌ناچار، یکی از روی دستِ دیگری، اسم ما را برای دوره‌ی تابستانی‌اش نوشته بودند.

اما تابستان فصل گریزپاییِ ما بود و ما همیشه فرار می‌کردیم. فرارمان از کلاس تابستانه ختم می‌شد به پارک قدیمی زیر پل سفید. آن جا زیر درخت‌های کهنسال پارک ساحلی، سربازها را می‌دیدیم که آرام روی نیمکت‌ها چرت‌شان برده بود یا روی کاغذ داشتند خطی می‌نوشتند؛ نامه‌ای، یادداشتی، چیزی که همیشه وسوسه‌مان می‌کرد سرک بکشیم توی آن تا از محتوایش سر دربیاوریم. چه چیز می‌توانست آن‌قدر مهم باشد که هر روز در زلّ آفتابِ عصر بی‌وقفه و مدام، به نوشتن واداردشان؟ هنوز نمی‌دانستم که سرانجام، روزهای آخر کلاس زبان، وقتی هنوز به جلد دهم سه تفنگدار الکساندر دوما با ترجمه‌ی ذبیح‌الله منصوری نرسیده‌ام، با یکی‌شان برای ساعتی هم که شده رفیق خواهم شد و از نامه‌ها سخن مي‌گوييم، آن هم به بهانه‌ی حرف زدن درباره‌ی سربازی که در ظهر یکی از گرم‌ترین روزهای تابستان، از بالای پل هلالیِ شهرمان، دیدیم که لب آب، زیر پل، رها افتاده بود.

لباس‌های نو تابستانی‌مان را می‌پوشیدیم و می‌رفتیم مثلا برای کلاس، و ساعتی پیش از غروب، سراپا خیسِ عرق و لباس چسبِ تن، بازمی‌گشتیم؛ چه کلاس را تاب می‌آوردیم و چه از نیمه‌های آن می‌گریختیم. هفته‌ای دوبار روی شاخش بود. بی‌خیالِ حضور و غیاب، ظهرِ گرما می‌زدیم به پل سفید و از فراز کارون با تماشای جریان آب می‌رفتیم آن دستِ پل، مرکز شهر. اولِ وقتِ بعدازظهر که هنوز پاساژها و مغازه‌ها باز نکرده‌ بودند و صدای کولرگازیِ مغازه‌ها شهر را تسخیر نکرده بود و از شلوغی مرکزِ شهر فقط بساطی‌ها و مشتری‌های خیسِ عرقشان بودند، عیش ما کامل بود؛ بساطی‌هایی که رنگ و وارنگی کالاهاشان ما را میخِ خود می‌کرد. دست‌فروش‌ها پیراهن‌های رنگی، ساعت، ادکلن، مجله‌ی قدیمی و عکس و پوستر می‌فروختند. آن را که بیشتر از همه به خاطر می‌آورم دست‌فروش جوانی بود که شیشه‌های کوچکی از مایع‌های رنگی می‌فروخت؛ مایع‌هایی که وقتی کاغذ سفیدی را روی تصویر مجله‌ای می‌گذاشت و کمی از آن را با پنبه روی کاغذ سفید می‌مالید، عکسِ رویِ مجله را بر کاغذ، به قول خودش «چاپ» می‌کرد. جوان‌هایی که اوج گرمای تابستان را مثل ما در خلوتیِ شهر پرسه می‌زدند، دور بساط جمع‌ شده بودند و به‌سختی، از لا‌به‌لای شانه‌های یکدیگر، از میان حجم جمعیتی که شعبده‌ی جوانِ بساطی را به تماشا نشسته بود، راه باز می‌کردند بلکه آن‌ها هم بتوانند نمایش مرد را ببینند. یادم است که من و دو همکلاسیِ همراهم، هرکدام شیشه‌ای از او خریدیم و به خانه بردیم؛ اما هرقدر زور زدیم نتوانستیم عکس مجید نامجومطلق و جمشیدهاشم‌پور را از مجله‌ی کیهان ورزشی و گزارش فیلم روی کاغذ سفید چاپ کنیم.

بعد وقتِ یخ‌دربهشت‌مان بود، توی لیوان‌های پلاستیکی بزرگ، پر از خرده‌های یخ، که تنِ داغ را برای دقایقی خنک می‌کرد. هرچه بود روز فرار، هرقدر گرم و سوزنده، روز عشقِ ما بود. تا شهر شلوغ نشده بود اما برمی‌گشتیم. ساعتی که ما بودیم، فقط ما بودیم و سربازهایی که مرخصی‌شان را زیر سایه‌ها نشسته، به سر می‌بردند یا جلوی دست‌فروش‌ها پرسه می‌زدند.
 

ادامه‌ی این روايت را می‌توانید در شماره‌ی پنجاه‌وششم، تير ۹۴ ببینید.