پژمان پرتویی

داستان

وقتی زن را که هراسان دور خودش چرخ می‌زد دیدم، حدس زدم حتما با آن بچه‌ای که نیم‌ساعت پیش توی سالن شماره‌ی سه بود و بی‌خیال، ویترین عروسک‌فروشی را نگاه می‌کرد و دستش هم توی دست هیچ‌کس نبود، ربطی به هم دارند. بچه را خوب می‌دیدم. جلوی عروسک‌فروشی روی ردیف اول نیمکت‌های به‌صف‌شده‌ی سالن انتظار نشسته بود و به چیزی توی ویترین زل زده بود. از آن فاصله نمی‌توانستم ببینم به چي. چند بار شاسی را عقب جلو بردم اما با نوری که از ویترین منعکس می‌شد، چیزی دستگیرم نشد ولی حتما حواسش پرت چیز چشمگيري بود که مادرش را هم فراموش کرده بود. یک‌بار هم از در باز فروشگاه داخل رفت و با فروشنده صحبت کرد. فروشنده هم كه حتما دیده‌بود بچه تنها است و بچه‌ی تنها پول ندارد، آرام دستش را گرفت و از فروشگاه بیرونش کرد. بعد از این بود که آمد روی نیمکت روبه‌روی فروشگاه نشست و دیگر از جایش تکان نخورد. فاصله‌اش با مادرش کمتر از پنجاه متر بود. من هر دو را توی یک قاب و به فاصله‌ی کمتر از چندسانتی‌متر می‌دیدم. می‌توانستم آقاصفا، نظافتچی ایستگاه را که روزی هزاربار توی هر بیست قاب جلوی رویم می‌دیدم، صدا بزنم و بگویم: «این بچه را می‌بینی؟» بعد انگشتم را روی سرش، که همان‌طور خیره ویترین عروسک‌فروشی بود بگذارم تا ببیند کدام بچه را می‌گویم. حتی برای این‌که آقاصفا را توی لذت هیجانی که این بیست قاب شگفت‌انگیز به من می‌داد شریک کنم می‌توانستم با انگشت، مادرش را که توی سالن مجاور مثل مرغ سرکنده دور خودش بال‌بال می‌زد نشان بدهم و بگویم: «این مادرشه!» اما این کار را نکردم. احساس کارگردانی را داشتم که می‌خواهد از یک صحنه‌ی نادر مستند فیلم بگیرد و حالا صحنه جوری پيش مي‌رود که نباید کات بدهد. دوست داشتم مادر، به جای چرخیدن دور خودش، پنجاه متر درازای سالن شماره‌ی دو را طی کند و از در کوچک بین دو سالن رد شود و ردیف یک، بچه‌اش را که روی نیمکت نشسته ببیند. لذت دیدن این صحنه از صدا زدن آقاصفا منصرفم کرد. اما مادر جز چرخیدن دور خودش کار دیگری نمی‌کرد. انگار نمی‌توانست باور کند که بچه بتواند از درهای آن سالن که خودش به‌زحمت بازشان می‌کرد رد شود. دوتا ساک بزرگ روی شانه‌ها انداخته بود و یک چمدان هم دنبال خودش می‌کشید. کارگردان‌ها با سنگدلی به نتیجه‌ی پایانی کار فکر می‌کنند، نه به اشک‌‌ريختن‌هاي حرفه‌اي خانم ستاره‌ی سینما. زماني عشق سينما داشتم فقط دلِ دنبال کردنش نبود. از اسم‌های بزرگ می‌ترسیدم. اهل جنگیدن نبودم که بروم سری توی سرها پیدا کنم. فقط این علاقه را همیشه دنبال خودم می‌کشم. پدرم سال‌ها توی ایستگاه قطار سوزنبان بود. بازنشسته که شد طبق قانون یکی از بچه‌هایش می‌توانست به جایش برود سرکار. من هم خداخواسته آمدم. از سوزنبانی خوشم نمی‌آمد. درسی خوانده بودم و توی ایستگاه اصلی نگهبان شدم. لباس فرم آبی‌رنگي که روی شانه‌هایش چیزی مثل درجه‌ی نظامی دوخته بودند با شلوار سیاه تن می‌کردم و کلاه لبه‌داری هم که تا ابروهایم پایین می‌کشیدم روی سر می‌گذاشتم. وقتی برای امنیت بیشتر آمدند و بیست تا دوربین مداربسته توی هر سه سالن و همه‌ی سوراخ‌سنبه‌ها حتی دست‌شویی‌ها نصب کردند و همه‌جا روی در و دیوار برگه «این مکان مجهز به دوربین مداربسته است» چسباندند، من تنها تلاشم را برای رسیدن به چیزی که سال‌ها علاقه‌مندش بودم، انجام دادم. بعد از دوندگی و نشان دادن مدرک دیپلم کامپیوتر، توانستم مسوول اتاق مانیتورینگ شوم یعنی همین‌جایی که بیست تا دوربین مداربسته، بیست‌و‌چهار ساعت شبانه‌روز، تمام حرکات مسافرها را زیر نظر دارند. وقتی توی این اتاق و روبه‌روی این بیست کادر می‌نشینم، احساس می‌کنم همه‌ی مسافرها بازيگرانم هستند. اگر از کسی خوشم بیاید نقش اصلی را بهش می‌دهم و حالا نقش اصلی را به این بچه با مادر گيجش داده ‌بودم. ده‌دقیقه‌ای که گذشت بچه روی نیمکت خوابش برد.
 

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی شصتم، آبان ۹۴ ببینید.