برای نوشتن یک داستان، گاهی فقط یک ایده داریم، یا مثلا یک تصویر در ذهن. گاهی از مضمون شروع میکنیم. گاهی بعد از خواندن تکهای از روزنامه یا شنیدن سرگذشتی، اول به پلات میرسیم بعد زیرلایههای مضمونی را به متن اضافه میکنیم. گاهی هم سراغ دیدهها و شنیدههای خودمان میرویم. خاطراتی مستند و شخصی. اما همه این جرقههای داستانی را همانطور که اتفاقافتاده تعریف نمیکنیم. اینها که ریشه در واقعیت دارند، مثل بچه آدم هستند. خوب یا بد، همینی هستند که هستند. برای سر بهراه کردنشان چهکار کنیم؟ خیال کنیم؟ جعل کنیم؟ اتفاقات را پس و پیش کنیم؟ کشمکش و اوج و گره بیندازیم؟ روایت محمدرضا بایرامی، روایت این مسیر تربیت است؛ از خاطره تا داستان، از تجربهای شخصی که در جنگ داشته تا جهانی متفاوت که بیست سال بعد در رمان «آتش به اختیار» میسازد.
ماهنامه داستان از دیگر نویسندگان بزرگ کشورمان دعوت میکند با چاپ آثار مشابه، تجربیاتشان را در نحوه شکلگیری ایده، اقتباس از واقعیت و تبدیل آن به یک اثر داستانی، برای نویسندگان جوان به اشتراک بگذارند.
«این جوری بود که میدیدمش. تکهتکه بود. درستترش اینکه شاخهها ـ یا همانها که باید شاخه میبودند اما از بس بي بر و برگ بودند به سختي ميشد تصور كرد شاخهاند و از آنِ درختي ـ تکهتکهاش کرده بودند ولی هر تکهاش انگار همهاش بود یا میتوانست کار همهاش را انجام بدهد و همان قدر کارآمد باشد طوری که به نظرم میرسید هر کدام ـ يا هر تکه ـ میتواند لشكری را ذوب يا زمينگير كند يا به باد بدهد هر چند که لشکر را قبلاً باد ـ یا بو، بوی آن پتپتگرهای بیترکش پر دود پر سوز ـ برده باشد و شما تکههای جدا افتادهاش باشید در آن دشت سوزان و لابهلاي آن تپههاي شبيه به هم و بيانتها که هيچ چیز در آن نبود یعنی به چشم نمیآمد جز دود و غباری که از انفجار هزاران هزار گلوله به هوا برمیخاست…»
این برشی است از رمان «آتش به اختیار»[۱] که سال ۱۳۸۹ آن را منتشر کردم. آتش به اختیار اصطلاحی نظامی است و معمولاً وقتی بهکار میرود که سازمان رزم از هم پاشیده باشد و هر کس به اختیار و تشخیص خودش شلیک کند. راوی داستان یکی از چند سربازی است که زنده از محاصرهی نیروهای عراقی خارج شده و حالا در جستوجوی راه است؛ در حرکتی که شاید یادآور فلسفهی «شیخ اشراق» باشد، به سوی نور، دایماً به سوی نور میرود.
هستهی اصلی رمان، ریشه در یک خاطرهی واقعی دارد. در آخرین روزهای جنگ، من در منطقهی «شرهانی» نزدیک دهلران اسلحهدار بودم و یک روز اتفاق عجيبي افتاد. شمارهی یکی از اسلحههای انفرادیمان گویا در آمار و دفترها ثبت نشده بود. یعنی یکی اضافی داشتیم. سلاح بچههای خط و خود «بنه رزمی» را که در آن حضور داشتم، چک کردم اما مشکل حل نشد. دم غروب، مجبور شدم با ماشین غذا به «بنه صحرایی» بروم؛ پشت رودخانهی «دویرج» و بعد از سه راه «چمسری» به سمت «موسیان» آنجا تا نیمه شب بنه و حتی لابهلای سلاحهای «رده پنج»ی را هم زیر و رو کردم و آخرسر معلوم شد در اتفاقی نادر، دو کلاش با یک شماره داریم. یکی قدیمی و دیگری جدید!
مشکل حل شده بود اما دیگر نمیتوانستم برگردم جلو و ماندم توی روستایی که بنه صحرایی گردانمان بود. همان شب، عراق عملیات سنگین «توکلت علیالله ۳» را انجام داد و خط ما شکست. همه چیز از هم پاشید و کلیهی ارتباطها قطع شد. به تدریج حتی فرماندهان هم عقبنشینی کردند و برخیشان از ما هم کمک گرفتند بیآنکه تکلیف ما را روشن کنند و یا دستوری بدهند که چکار باید بکنیم. باید خودمان تصمیم میگرفتیم. بهتدریج و با پیشروی عراق، از بین بچههای بنه هم، آنهایی که مسوولیت کمتری داشتند، عقبنشینی کردند و فقط من و چند نفر ماندیم تا زمانیکه در محاصرهی کامل قرار گرفتیم. همه چیز به نظر میآمد که تمام شده باشد اما در آخرین لحظه تصمیم گرفتیم به هر قیمتی که شده، از محاصره در بیاییم، حتی اگر کشته شویم. بنابراین در حرکتی ناگهانی، چنین کردیم و پشت شیاری پریدیم که تانکها قدرت و فرصت عبور از آن را نداشتند و فقط از دور میتوانستند به سویمان تیراندازی کنند.
ادامهی این روايت را میتوانید در شمارهی پنجاهونهم، مهر ۹۴ ببینید.