یک شب داخل کافه جنجالی به پا شد. همه این طرف و آن طرف پناه گرفتند و زیر میز و صندلیها قایم شدند. شنیدم که یک نفر در شلوغترین ساعت کافه هفتتیرش را بیرون کشیده و چند تیر به یکی زده و او را کشته. همینگوی همین ماجرا را به داستان پروانه و تانک تبدیل کرد.
هستهی اصلی رمان، ریشه در یک خاطرهی واقعی دارد. در آخرین روزهای جنگ، من در منطقهی «شرهانی» نزدیک دهلران اسلحهدار بودم و یک روز اتفاق عجيبي افتاد. شمارهی یکی از اسلحههای انفرادیمان گویا در آمار و دفترها ثبت نشده بود. یعنی یکی اضافی داشتیم. سلاح بچههای خط و خود «بنه رزمی» را که در آن حضور داشتم، چک کردم اما مشکل حل نشد.