طرح: روح‌اله گیتی‌نژاد

سالاد فصل

هق‌هق شادی اتاق را برداشته بود. با سند لوله‌شده‌ای مدام می‌زد روی میز و از افسر نگهبان می‌خواست پدرش را آزاد کند. افسر نگهبان کلافه شده بود، تهدید می‌کرد اگر دختر صدایش را پایین نیاورد او را هم می‌اندازد ور دل بابایش.

«خب ریزریز بهش بگو…»

«جناب سروان شما دیگه چرا همچین حرفی می‌زنین، ریز و درشت نداره، مامان من مشکل قلبی داره. بفهمه بابا زندانه سکته‌ رو زده.»

«دو تا مرد عاقل و بالغ زدن همو لت‌و‌پار کردن، قبول، حالا بیان رضایت همو بدن برن… من که از خدامه… اما نمی‌دن، اینا مَردن، بی‌سر ‌و ‌پا هم هستن، افتادن رو کَل، الان هر دو تا شاکی‌ان.»
شادی را اصلا برای همین خبر کردم. پا روی غرور فردی و حیثیت خانوادگی و وقارت تمام و خالصيت جهان با هم گذاشتم و زنگ زدم، می‌دانستم برنمی‌دارد و متن تلگرام را از قبل آماده کرده بودم؛ اینکه بدو بیا که بابای قصابت زده فرق سر بابای نزار ما را ساطوری کرده. فکر می‌کردم اگر بیاید، با من بمیرم تو بمیری او رضایت بابایش را می‌گیرد و من رضایت بابا و غائله ختم می‌شود. نگران دروغ‌دلنگ «فرق سر شکافته» و «دستگاه دی‌وی‌دی مچاله» و «بی‌خبری چند ساعته» و… به مامان نبودم، بالاخره با هر لطایف‌الحیلی می‌شد این‌ها را رد داد؛ اینکه مثلا بابا که می‌رفته دی‌وی‌دی را تعمیر کند از روی جویی پریده و چون دمپایی پایش بوده لیز خورده و از بس رنجکی است سرش گیج رفته و طاسی‌ا‌ش به سپر برآمده‌ی نیسانی خورده و چند ساعت مابین دو ماشین بیهوش افتاده. مسئله‌ي اصلی ماجرای کبابی و دندان چنجه‌خوری بابا بود که اگر مامان می‌فهمید سنگ روی سنگ بند نبود، اول با گازانبر ردیف دندان بابا را می‌کشید، بعد دودمانش را آتش می‌زد بعد خودش به خودسوزی می‌رسید از این‌همه سال شارلاتانی شوهر. توی همین فکرها بودم که نیم‌ساعت نشده شادی سررسید. با دماغ سربالا و چشمِ نازک‌کرده و بی‌توجهی عامدانه‌ای که انگار سال‌ها است نمی‌شناسدم یا خودم سال‌ها است روحم و در عدمم و خبر ندارم. همان اول تا آمدم حرف بزنم کل ماجرای فیلم کباب‌خوری بابا و فرستادن سی‌دی‌اش دم خانه و دعوا و چی و چی را از سروان پرسیده‌ بود.

«جناب سروان توروخدا آزادش کنین، بابای من قند داره سر بی‌شام زمین نمی‌ذاره.» سروان گفت: «نفهميديم خونه‌س یا بیمارستانه؟» و از کشوی میزش کنترلی بیرون کشید: «نگران نباش.» بعد مانیتور روي دیوار را روشن کرد. تصاویر خانه‌بندی‌شده‌‌ی دوربین مداربسته پخش شد، دکمه‌ای زد و این‌بار کل بازداشتگاه صفحه را گرفت. جلوی آقارحیم ظرف دردار یونولیتی‌ای بود و داشت با قاشق یک‌بارمصرفی گوجه‌ي کبابش را توی برنج له می‌کرد. گفتم: «هتله یا بازداشتگاس؟» شادی لوچه‌ای بالا داد و با تنفر نگاهم کرد. این اولین واکنشش به وجودم، خودش یک پیروزی بود. سروان گفت: «بازداشتگاه رو گذاش رو سرش، بالاخره پول داد یکی رفت براش غذا خرید.»
 

ادامه‌ی این مطلب را می‌توانید در شماره‌ي شصت‌ودوم، دي ۹۴ ببینید.