خرداد  ۱۳۹۵

استرس تعقیب و گریز فردا خواب به چشمم نیاورد و تا نزديكي‌هاي صبح نیم ساعت هم پلک روی هم نگذاشتم. آفتاب نزده بود که سروصدایی از توی حال شنیدم. پا شدم و از لای درِ پیش‌شده سرک کشیدم. بابا بود، رفت سر کشوي کمد رخت‌آویز دم در، لای خرت‌وپرت‌ها کلید انباری را پیدا کرد و تا توی راه‌پله پاورچین‌پاورچین قدم برداشت.

اردیبهشت ۱۳۹۵

همان وسط تئاتر شادی زد زیر گریه. با هر تکان شانه و کمر آقارحیم وقتی که می‌خواند «هر چقدر ناز کنی، ناز کنی، باز تو دلدار منی» شادی هق بلندتری می‌زد. میان کف و هورا و قهقهه‌ی ملت، کناری‌هایمان مانده ‌بودند که این چه مرگش شده. نکند خل شده یا دیو وارونه‌کاری چیزی است.

بهمن ۱۳۹۴

این کباب‌ترکی فروشی‌های مغازه به مغازه‌ی شیخ‌بهایی خیلی باحال‌اند. تمام سعی کارگرهای ساندویچ‌‌زن‌شان این است که مشتری‌های همدیگر را بدزدند.

دی ۱۳۹۴

شادی را اصلا برای همین خبر کردم. پا روی غرور فردی و حیثیت خانوادگی و وقارت تمام و خالصيت جهان با هم گذاشتم و زنگ زدم، می‌دانستم برنمی‌دارد و متن تلگرام را از قبل آماده کرده بودم؛ اینکه بدو بیا که بابای قصابت زده فرق سر بابای نزار ما را ساطوری کرده. فکر می‌کردم اگر بیاید، با من بمیرم تو بمیری او رضایت بابایش را می‌گیرد و من رضایت بابا و غائله ختم می‌شود.

آذر ۱۳۹۴

دست پُر برمی‌گشتیم خانه اما حالا مامان ول‌کن نبود. اول از این‌جا شروع کرد که ازدواج حکم طالبی را دارد و یک‌روز زودترش کال است یک روز دیرترش لهیده، پس احتیاط واجب است و خودش را نبینم که بابا را خوشبخت کرده، زن‌ها نان هم دست شوهر می‌دهند لب تنور می‌دهند. این‌ها را می‌گفت که برسد به یکی از دخترهای کلاس ترک گوشت‌خواری‌ش، این‌که بر و روی خوشی دارد.

آبان ۱۳۹۴

بیرون‌مان مردم را کشته تویمان خودمان را. پنجاه درصد آن‌طرف حل بود. صورت‌زخمی و یقه‌دریده، رفته‌بودم کبوتر طوقی شادی‌ را پس گرفته‌بودم و همین جنگ‌آوری اول، مهری به دل دختر نشانده‌بود. با پنجاه درصد بعدی چی كار می‌کردم. تازه اینقدر مامان را پخته‌بودم شده‌بود این. رو نکرده‌بودم عروس آینده‌ش قفسی و کفترباز است اما گفته‌بودم تومنی دوزار با بقیه دخترهای سر تو موبایلی فرق دارد و یک عشق پرنده واقعی است.

مهر ۱۳۹۴

با ساعتی صد تومان، ماسک چلغوز و برنج و سبوس مرهمی شده‌ بود بر میل زیبایی‌خواهیِ مشتری‌های میان‌مایه‌ی جوش‌جوشی. این قندی نابکار، بلد کار بود. بالاخره بعد از چند‌سال، درمان وارداتی‌اش گرفته ‌بود. ده تا صندلی آرایشگاهی چیده‌ بود کیپ هم و با دوتا دختر چیتان‌پیتان دماغ‌یک‌وری که بلد بودند با «خانومی» و «عسلم» و «جیگرم» ضماد بوگندو روی صورت بمالند، فقط از همان یک گُله اتاق، ساعتی یک‌میلیون کاسب می‌شد.

خون‌آشام اين‌جاست

شهریور ۱۳۹۴

من هم، خیر سرم قرار بود تست ورزش بگیرم و بعد از اندازه‌گیری نبض و فشارخون، پای تردمیل بایستم اما همه‌‌‌ی حواسم بیرون دیوارچه‌های کاذب بود. فقط یک‌بار دیدن روی ماه چنین دَیاری، کافی بود تا پيه استرس‌های خانه را به تن بمالم. از همان نگاه اول گِل این دختر در من گرفت. خنده و جدی را با هم داشت. آدم‌واری می‌پوشید و غر و تشر می‌زد و دستور می‌داد، به‌وقتش هم بلد بود از قاعده‌ی نجیب‌زادگی‌ا‌ش بیرون بیاید. با هر مریضی یک‌جور بگوبخند می‌کرد. شادی جمع اضداد بود.

مرداد ۱۳۹۴

از وقتی مامان مچش را گرفت و چند گوله سفیدآب لای زیرپوش، ته دِراورش پیدا کرد. بابای بدبخت تا آمد چاخان کند که این‌ها از شیره‌ی فلان درخت تو فلان کشور آفریقایی است و از فلان دستفروش سر فلان چهارراه خریده، مامان گفت سفیدآب که چیزی جز نخاع حیوانی نیست و کنفتش کرد.

با حيوانات انسان باشيم

تیر ۱۳۹۴

ریاضی فیزیکی بودم، جبله‌ی مهندسی هم داشتم اما به اصرار مامان‌سودی تغذیه خواندم که راه و رسم زندگی یاد بگیرم. مامان‌سودی گیاه‌خوار است. نه از این معمولی‌هاش که جز گوشت همه‌چیز می‌خورند. دوآتشه، این‌کاره است. صادق‌ترین روش را هم پیش گرفته و از این خام‌گیاه‌خوارها است. از این‌ها که زرده‌ي‌ تخم‌مرغ نمی‌خورند چون معتقدند زور سرپایی خانم‌مرغه در تولید محصول دخیل بوده.