کلینیک شلوغتر شده بود. هرچی درمان خونآشامی و تزریق پلاکت، گران بود و برای ازمابهتران، روش ژاپنی فضولات پرندگان خورند طبقهي متوسط بود. با ساعتی صد تومان، ماسک چلغوز و برنج و سبوس مرهمی شده بود بر میل زیباییخواهیِ مشتریهای میانمایهی جوشجوشی. این قندی نابکار، بلد کار بود. بالاخره بعد از چندسال، درمان وارداتیاش گرفته بود. ده تا صندلی آرایشگاهی چیده بود کیپ هم و با دوتا دختر چیتانپیتان دماغیکوری که بلد بودند با «خانومی» و «عسلم» و «جیگرم» ضماد بوگندو روی صورت بمالند، فقط از همان یک گُله اتاق، ساعتی یکمیلیون کاسب میشد.
شادی زیاد تحویل نمیگرفت فقط یخش باز شده بود. توی یک هفتهای که از آن لبخند خانمانبراندازش گذشت، باز با سرتکان دادن جواب پیگیریهای کاریام را میداد، همین. گاردش همچنان بسته بود و راه به کَنهبازیها و سوالهای الکی من نمیداد. میدانست دارم رندی میکنم مکاری میکرد، نهایت با یک اِهِناوهونی رفع و رجوع میکرد. من به همین اصوات تهگلوییِ شهرآشوبش قانع بودم. درهای بسته، حتی منِ حسابکتابی را یاد دعانویس و جنگیر انداخته بود شاید مهری به دلش بیندازند. توی این مدت از اینترنهای Doctor to be، زیاد میآمدند و میرفتند کلینیک و فکر میکردم باید زود دست بجنبانم که همچین متاعی روی زمین نمیماند. منتظر فرصتی بودم تا در خلوتی بکشانمش کنار و به شیوهای مرضیه، که نه سیخ بسوزد نه کباب همانجا قرارمدار خواستگاری را بگذارم. البت دختر اینقدر سرشلوغ بود که فرصتی دست ندهد. از وقتی شروع کردم به رصد کردنش، چیز عجیبی کشف کردم. شادی با آنهمه کار ریخته، روزی چندبار، آنهم سر ساعت از کلینیک میزد بیرون؛ نهونیم، دوازدهونیم، چهار. چند روز اول توی پرم خورد، فکر میکردم حتما عاشقی مکلف و زماندان، هربار سر کوچه توی شاسیبلندش نشسته تا دیداری تازه کند. اما بعدتر که این تقید تکرار شد، گفتم اینجوریها هم نیست و این جردن با این ترافیک هر عاشق خوشقولي را از آنتایمی میاندازد. بعد یکی دوباری باریکتر شدم فهمیدم شادی از سالن میزند بیرون اما سر کوچه نمیرود، میرود بالا، میرود پشتبام. گفتم مردهشور این شانس را ببرند و حالا هم که ما بعد از عمری دچار شدیم، طرف سیگاری از آب درآمد. جواب ننهی پاستوریزهام را چی میدادم. باز دقیقتر شدم دیدم هر رفتوآمدش بیست دقیقه طول میکشد و برگ کوبایی هم سر صبر دود کند اینقدر نمیشود. حالا چی میزد که وقت برگشت نه بوی دخانی میداد نه بوی ادکلنی که دخانی امحا کند؟ بار آخر دیگر نگرانش شدم. بیخیال زن و زندگی سلامت همنوعی درمیان بود. سر یک ظهری که رفت بالا، پشت بندش زدم از سالن بیرون. دو پلهی راهرو یکی کردم و بااحتیاط از توی پاگرد، نگاه کردم به در باز پشتبام. همهمهی نامعلومی از بالا شنیده میشد. تا پاورچین برسم پیه فضولی و توگوشی و اخراج را به تن مالیدم. بالاخره تکلیفم باید مشخص میشد. از لای در که رد شدم، شاخ درآوردم. پشتبام یک کلینیک زیبایی، پر بود از ردیف لانهها و قفسهای کبوتر. قفسهایی با چوب بلوط که هرکدام دو، دوونیم متری قد داشتند و زیر یک ایرانیت مواج، دورتادور محیط بام سایه گرفته بودند که از آفتاب و باران در امان باشند. تازه دوزاریام افتاد. قندی فکر اینجا را هم کرده بود. مثل کارخانجات تولیدی بزرگی که جای خرید و پول توی جیب دلال کردن، خودشان درصدد تامین مواد اولیهشان برمیآیند قندی خودش چلغوز مصرفی ماسکهایش را تامین میکرد. حتما برای همین ارگانیک بودنش اینقدر مشتری راضی پیدا کرده بود. سرک کشیدم. شادی پشت به من، جلوی قفسی ایستاده بود و دانهدانه میشمرد و ارزن میریخت. بیصدا قدمی عقب رفتم، میخزیدم لای در پشتبام برگردم پایین که صدایی آمد: «همیشه بیاجازه از هر دری میآی تو؟» دلم از تو خالی شد. این دختر پشت سرش هم چشم داشت. گفت: «من بومدار اینجام، تو چی میخوای اینجا؟»
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی پنجاهونهم، مهر ۹۴ ببینید.
* این متن در ۱۸ دسامبر سال ۲۰۰۰ با عنوان Write, Read, Rewrite در روزنامهی نیویورکتایمز منتشر شده است.