سالاد فصل

تا شب نشده زدم از خانه بیرون و رفتم پشت شهرداری از این دستگاه‌های استراق‌سمع پیدا کنم. بابای دغل من و بابای دغل شادی بی‌که زن‌هایشان بدانند رفیق شده‌ بودند و قرار مدار شکار گذاشته بودند و حالا نوبت من بود مدرک جمع کنم. بالاخره بعد از کلی دکان به دکان کردن یک میکروفون اصل ژاپنی دوربُرد بلوتوث‌دار از پشت ویترین چشمم را گرفت و خریدم. نقشه‌ا‌م بود که از دور تصویر را با موبایل بگیرم و بعد صداهای نزدیک را با میکروفون و سرآخر با این نرم‌افزارهای سردستیِ ادیت، دو تا را بیندازم روی هم و سینک کنم. آخرشب هم با من بمیرم تو بمیری، از هرکدام از رفقایم موتور و بادگیر و کلاه‌کاسکتی گیر آوردم و به بهانه‌ي اینکه امانتی فلان دوست است گذاشتم گوشه‌ي حیاط. بعد از شام دوباره به شادی تلگرام زدم اما باز جواب نداد. معلوم بود اینکه گفته بود نمی‌خواهد وارد این بازی شود واقعا از ته دلش بوده.

استرس تعقیب و گریز فردا خواب به چشمم نیاورد و تا نزديكي‌هاي صبح نیم ساعت هم پلک روی هم نگذاشتم. آفتاب نزده بود که سروصدایی از توی حال شنیدم. پا شدم و از لای درِ پیش‌شده سرک کشیدم. بابا بود، رفت سر کشوي کمد رخت‌آویز دم در، لای خرت‌وپرت‌ها کلید انباری را پیدا کرد و تا توی راه‌پله پاورچین‌پاورچین قدم برداشت. تا کلید ماشینش را هم گذاشت توی جیب فهمیدم به چه صرافتی افتاده. می‌رفت سبد پیک‌نیک و بساط سیخ و آتش‌زنه و چی‌چی‌اش را از توی انباری بردارد و بگذارد عقب ماشین. ده دوازده دقیقه بعد هم دوباره پاورچین‌پاورچین آمد و کلید را گذاشت سر جایش و رفت توی اتاق. حالا نوبت رکب اول من بود. گذاشتم یک ربعی بگذرد و صدای خروپف گوشخراشش که بلند شد، میکروفون را برداشتم و آهسته از اتاق آمدم بیرون. کلید ماشین را از روی میز برداشتم و رفتم پایین. در عقب پاترول را که زدم بالا دیدم همه‌چیز هم برداشته پدرنامرد. از زیرانداز و کیسه‌خواب بگیر تا چاقو و نمک و فلفل و زغال و توری روی منقل. مانده بودم میکروفون را کجا جاسازی کنم که به فکرم رسيد این‌ها هرجا بروند سبد خرت‌وپرت‌های پیک‌نیک را با خودشان می‌برند. پشت زبانه‌ي سبد دم لولا سوراخی پیدا کردم و میکروفون را چپاندم تویش. برگشتم به اتاق.
صبح با صدای مامان یکهو از جا پریدم. نگاه به ساعت کردم، نه بود. پریدم رفتم پای پنجره، پرده را كنار کشیدم دیدم پاترول بابا نیست، زدم توی سر خودم. خواب دم صبح من را با خود برده بود و تازه حالا برم گردانده بود. نقشه‌هایم نقش بر آب شد. زندگی‌ من همیشه همین بوده، انگار با خودم سر بدسری دارد و مثل همین خواستگاری از شادی همیشه تا اصل مقصود برده و بعد تشنه و ناکام و خسته برگردانده. دست از پا درازتر نشستم خانه تا عصر که بابا برگشت. تا رسید به‌دو رفت حمام كه مامان نیامده بوی نم هوا و دود و دم زغال و کباب را از تن بشوید. تا دوش را باز کرد پریدم توی انباری، در سبد را بالا زدم، دست کردم لای لولای زبانه اما میکروفون نبود. دیگر سوراخ سنبه‌هایش را هم گشتم اما خبری از میکروفون نبود. گفتم حتما افتاده کف سبد، چیزهایش را بیرون ریختم و لای سفره‌ي یک‌بارمصرف و رول پلاستیک زباله و… را هم گشتم اما نبود. رفتم بالا و کلید ماشین را برداشتم و کف ماشین و عقب قاتی دیگر خرت‌وپرت‌ها هم گشتم، نبود که نبود. گفتم حتما توی پیاده‌روی تا کمین‌گاه افتاده توی دشت و دمن و با لب‌ولوچه‌ی آویزان رفتم بالا. تیرم به سنگ خورده بود. حالا کو تا موقعیت دوباره‌ای پیش بیاید که من بتوانم مچی بگیرم.

فردا صبحش بابا داشت ریش می‌زد که باز دو تا سرفه پشت هم كرد و بعد خلطی از ته گلو بيرون تف كرد. علامت‌مان بود وقت‌های بحرانی. یواشکیِ مامان رفتم اتاق مذاکرات یا در واقع همان توالت خودمان. چشمکی زدم که: «چیه؟» با همان‌ دست کفی دست کرد توی جیب و میکروفون را گرفت سمتم. تا آمدم بزنم زیرش و ادا دربیاورم که این چی است و از کجا آمده گفت: «اینا روش نوشته ژاپن، چینی‌ان، شارژشون كه داره تموم مي‌شه بوق می‌زنن عالم رو خبردار می‌کنن.»

گرفتم از دستش و خجل و لپ‌گلی سرم را انداختم پایین. گفتم: «حالا چیزی هم توش هست؟» تیغ کف‌مالش را گرفت زیر آب، گفت: «نه، فرمتش کردم.» داشتم سرافکنده برمی‌گشتم که گفت: «احتیاج به این پلیس‌بازی‌ها نیس، خودم بهت می‌گم دوروبرت چه خبره.»

بعد هم همان‌طور پلشت صورتش را آب زد و با حوله‌ی مخصوص خشک کردن در و دیوار ـ‌که اگر مامان می‌دید پوستش را می‌کَندـ صورتش را خشک کرد و گفت: «می‌خوای به شادی برسی یا نه؟»
گفتم: «نه په.»

گفت: «باس کمک کنی.» بر و بر نگاهش می‌کردم.

گفت: «اول باید یه کاری کنیم مامانت گوشت‌خوار بشه.»

نیشخند معناداری زدم، آن‌قدر غلیظ بود و آن‌قدر بوی مسخرگی می‌داد که گفتم حالا است بزند توی گوشم. حرفش چند سال نوری با واقعیت فاصله داشت. گفت: «من و آقا رحیم فکر این‌چیزاش رو کرده‌ایم» و بعد در جواب این بی‌احترامی، بیرونم کرد و لگدی به در زد که بسته شود.

ادامه‌ی این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی شصت و ششم، خرداد ۹۵ ببینید.