طرح: روح‌اله گیتی‌نژاد

سالاد فصل

بیرون‌مان مردم را کشته تویمان خودمان را. پنجاه درصد آن‌طرف حل بود. صورت‌زخمی و یقه‌دریده، رفته‌بودم کبوتر طوقی شادی‌ را پس گرفته‌بودم و همین جنگ‌آوری اول، مهری به دل دختر نشانده‌بود. با پنجاه درصد بعدی چی كار می‌کردم. تازه اینقدر مامان را پخته‌بودم شده‌بود این. رو نکرده‌بودم عروس آینده‌ش قفسی و کفترباز است اما گفته‌بودم تومنی دوزار با بقیه دخترهای سر تو موبایلی فرق دارد و یک عشق پرنده واقعی است. کاش مامان از این زن‌ها بود که شگون و خوبیت سرشان می‌شود؛ که خواستگاری را با پیشکش هفت‌ دست رخت نبریده یا کفش اطلسی یا کله قند خوش‌یمن می‌کنند؛ که همان اولِ کار، دل و سرنوشت پسرشان را سمت خوش‌خیالی پر می‌دهند. اما مامان هیچ‌کدام این‌کارها را نکرد. تا راه خانه شادی، لام تا کام حرف نزد و صم و بکم نشسته‌بود. گل و شیرینی را هم بابا خرید. مامان بیشتر از این‌که نگران زندگی من باشد نگران قواعد خودش بود. نگران عضو جدید که حالا چطور باید قواعد او را با قواعد گیاهخوارانه خودش تطبیق دهد. مامانِ حامی همه حیوانات جهان، آن‌شب از پسرش حمایت نکرد.

خود شادی خیلی سر تر از خانه‌ زندگی‌شان بود. نه توی ملکیت که توی سلیقه. خانه ترتمیز بود ولی هنوز آرایه‌ی تازه به دوران رسیده‌ها را داشت. جا به ‌جا مبل استیل و بوفه‌های شیشه‌ای قدی و مجسمه‌های گچی از بودا و فرعون و کوروش، خانه دلبازشان را بسته ‌بود. این تازه رسیدگی را می‌شد توی سر و ریخت پدر و مادرش هم دید؛ چه تو پاشنه‌های گور‌خری مهین‌خانم، چه پشم‌و‌پیلی بیرون انداختن‌های آقارحیم.

هر خواستگاری‌ای یک آدابی دارد. اگر افسار پدر داماد، دست زنش باشد وظیفه جوش دادن ماجرا، به عهده‌ی مادر داماد است. بالاخره باید اسم و رسم پسرش را بگوید و مزایایش را بشمرد، مثلا: «پدرش آن‌قدرها برایش گذاشته که محتاج کسی نباشه» (لافی واجب که گند صحت و سقمش هم دربیاید دیگر کار از کار گذاشته) یا «اهل هیچ فرقه‌ای نیس» (یعنی نه سیگاری است نه بنگی و اسنیفی، نه اهل عیش و مطربی ،نه اسید می‌زند) یا «سرش به کار خودشه» (یعنی یک شاهی را صنار می‌کند). اما مامان هیچ‌کدام این‌ها را نگفت. شادی هم که با سینی چای رسید و بوی دارچین تو هوا پخش شد، مامان زیرچشمی فقط یک برانداز زنانه‌ کرد. نه خنده‌ی ریزی کرد نه گوشه‌لب تبسمی. یک استکان برداشت آن‌هم بدون ‌قند. این‌ها به کنار، آن‌شب انگار خود دنیا هم حامی من نبود. بالاخره هر خواستگاری‌ای یک آدابی دارد. مادر داماد کم‌کاری کند، لااقل پدر عروس پشت دختر درمی‌آید و یک استنطاقی از کار و سربازی و وضعیت دود دخان پسر می‌کند اما هیچ چیز مجلس مثل معمول پیش نرفت. آقارحیم سربه‌هوا تر از این حرف‌ها بود یا داشت خودش را به سربه‌هوایی می‌زد که سخن‌گشایی کند. وقتی دید همه بعله بعله‌های کشدار می‌گوییم و مثل بنگاهی‌ها داریم در و دیوار نگاه می‌کنیم و ترک‌های سقف را می‌شمریم جای اصل مطلب رفت سراغ فرعش. گفت: «آقا این قندی که بچه‌ها پیشش کار می‌کنن عجب ناتوییه، این دختر از صبح تا شب جون می‌کنه، یک‌ساله قراره حقوقش رو زیاد کنه نمی‌کنه» مامان تا بد قندی را شنید چشم‌هاش برق زد، یخش باز شد؛ شریک بدگویی پیدا کرده‌بود. ابرویی سمت بابا بالا انداخت و گفت: «خدا از دهان‌تون بشنفه، به این آقا بگین که رفیقشونه. اسمشه دکترای تغذیه‌س، اما چیزی بارش نیست نمی‌دونم چه جوری دکتر شد. مردم رو مجبور می‌کنه بادمجون نخورن، توت فرنگی‌نخورن، شکلاتِ تلخ نخورن، هر چی که به طبیعت وصله رو منع می‌کنه، بعد معده‌ی همه رو پُرِ گوشت می‌کنه پُر مرغ و گوسفندِ بدبخت، این‌کارها رو می‌کنه تا چاق شن کلینیکش رونق پیدا کنه» بعد با چشم‌های بُراق، یک‌کاره رو کرد به شادی: «شما هم از همین کارا می‌کنین؟» دختر بیچاره دستپاچه شد: «من، من، من خودم که کاری نمی‌کنم فقط دستیار جراح‌های اون‌جام» بابا تا آمد ماله‌کشی کند که قندی از دوست‌های قدیمی‌اش است زنگ در را زدند. مهین‌خانم ببخشیدی گفت و با تق‌تق پاشنه هاش رفت سمت آیفون. بابا داشت می‌گفت خودش خانه و کلینیک قندی را طراحی کرده که مهین‌خانم برگشت. صدایش را آورد پایین رو به شوهرش: «تهمتنیه دم خونه.» آقارحیم زیرلب غرولندی کرد، پا شد پنجره را باز کرد و نگاهی به پایین انداخت. شکم ولش افتاده‌بود روی کمربند و سگک گاوی‌اش را پوشانده‌بود. کسی از پایین مدام بوق می‌زد. آقارحیم گفت: «عجب سیریشیه.»

«می‌گه رفته سر کوچه، منتظر هم مونده اکبرآقا نیومده. خب برو ببین چی می‌گه. حیوون گناه داره، اینا بلد نیستن عذابش می‌دن.»

«حالا وسط خواستگاری دخترم خانوم؟» مامان یک‌هو پرید وسط بحث: «به نظر من حق با خانوم‌تونه، اگه می‌تونید کاری کنین که یه حیوون کمتر عذاب بکشه، وظیفه‌ی انسانی‌تون حکم می‌کنه که کمک کنید.» آقارحیم تا آمد نه بیاورد مامان مستقیم نگاه کرد تو چشم‌هاش: «وظیفه‌ی انسانی ولی و اما و اگر نمی‌شناسه جناب.» آقارحیم سری تکان داد و یک لبی ورچید: «وظیفه‌ی انسانی مهمه. مهین‌خانوم فقط من برگشتم اون در توالت باز باشه» آستینش را تا روی بازوهای گوشتی‌اش بالا زد: «گلاب به روتون برای وظیفه‌ی انسانی می‌گم.» بعد هم از خانه بیرون زد. مهین‌خانم که دید بابا مات مانده‌ ببیند دور و برش چه خبر است گفت: «همین یه تُک پا رفت تا سرِ کوچه بیاد، گاو و گوسفند نیست.»
 

ادامه‌ی این روايت را می‌توانید در شماره‌ی شصتم، آبان ۹۴ ببینید.