مغازه را مامان تازه کشف کرده بود. از پیازداغ آماده و بادمجان کبابی پَکشده داشت تا ناگت سبزیجات و کتلت جعفری و برگر سویای آماده. دست پُر برمیگشتیم خانه. یک ماهی از آن خواستگاری کذایی میگذشت و تازه میخواست یخش با من را باز کند. توی این یک ماه نشسته بودم خانه. همان شب تا از خانه شادیاینها زدیم بیرون مامان یکدور بابا و دکترقندی و کلینیکش را شست گذاشت کنار، بعد هم هر پنج دقیقه یکبار، ملامت میکرد که خواریطلبم و سرکوفت میزد بر سرم؛ اینکه چرا رفتهام و میان این گلستان دختران امروزی، عاشق یک قصابزاده شدهام. فرداش هم نگذاشت بروم سرکار. میگذاشت هم من نمیرفتم. با چه رویی میرفتم. باشد؛ قرار نیست هر خواستگاریای به اصل مقصود برسد اما ما رفتهبودیم خانه دخترک، گوشه کنایه و متلک پرانده بودیم، ریزهخوانی کرده بودیم، فحش دادهبودیم، زخم و زیلی کرده بودیم بعد زده بودیم بیرون. میرفتم به شادی میگفتم چند من است؟ چوب به مرده زدن بود.
دست پُر برمیگشتیم خانه اما حالا مامان ولکن نبود. اول از اینجا شروع کرد که ازدواج حکم طالبی را دارد و یکروز زودترش کال است یک روز دیرترش لهیده، پس احتیاط واجب است و خودش را نبینم که بابا را خوشبخت کرده، زنها نان هم دست شوهر میدهند لب تنور میدهند. اینها را میگفت که برسد به یکی از دخترهای کلاس ترک گوشتخواریش، اینکه بر و روی خوشی دارد و از همه مهمتر یازدهماه و بیستروز است لب به گوشت نزده. بار به بغل، پلاستیک تو پلاستیک میکردیم که مامان کلید انداخت و رفتیم تو. بابا نشستهبود روی مبل. تا ما را دید یکهو هول شد، جاکن شد، کنترل از دستش افتاد اما زود دوباره برداشت و تلویزیون را خاموش کرد. مامان لوچهای داد بالا، ابرویی گره زد و با کیسههای خرید رفت توی آشپزخانه. بابا از آن خندههای حال به همزن ملیحش کرد رو به من، از آن خندهها که خودش فکر میکند شیطنتهاش را میپوشاند: «خرید بودین؟» گفتم: «بعله.» مامان نتوانست خودش را نگه دارد، حیایی نکرد، نه گذاشت نه برداشت از همان توی آشپزخانه پرسید: «چی میدیدی؟» بابا مِنمِنکنان پاکت خورجینی آـ چهاری از روی میز برداشت بالا گرفت: «این رو انداخته بودن تو خونه، فرستندهش هم معلوم نیست، یه سیدی توش بود.» بعد ترسخورده رفت پای میز تلویزیون و خم شد روی پِلِیر دیویدی: «حالا هم گیر کرده، هر کاری میکنم نه درمیآد نه پخش نمیشه.» الکی ور میرفت، نزدیکش شدم: «اونه دیگه، اون دکمه ایجکتش رو بزنین.» سرخ شده بود، گفت: «زدهم چندبار.» بعد دو شاخ را از پریز درآورد، دستگاه را زد زیر بغلش و با همان بلوز تو دستی و شلوار کشباف راحتیاش رفت تا دم در، گفت: «من اینو ببرم ببینم چشه.» مامان تا آمد گیر به سر و ریختش بدهد، بابا زده بود بیرون. من با چشمهای گشاد و مامان با لوچه و غبغب آویزان به هم نگاه کردیم.
تا یکی دو ساعت بعد خبری ازش نشد. اول که برنمیداشت، بعد در دسترس نبود. موزیک باب غمی گذاشته بودم و لم دادهبودم روی تخت. بفرمودهی مادر محترم، منتظر بودم بعد از بشور بسابش بیاید اینستاگرام دختر تارکِ گوشت و مرغش را نشانم بدهد. از پنجرهی بالای تخت ستارهها را میشمردم، مثل همیشه هشت تا بودند، از بچگی درگوشم خوانده بودند ستارههای آدم بخت آدم است. فکر میکردم بخت من کِی میزند، فکر میکردم آن گوشهایتر هنوز حتما همان شادی است و حالا هم که پُر نورتر شده شاید قرار به فرج و گشایشی باشد، قرار به دری که به تخته بخورد. توی همین فکرهای وصال و عدم وصال بودم که تلفنم زنگ خورد. شماره غریبه بود. برداشتم: «الو سپهر، مامانت که پیشت نیست، یواشکی سند خونه رو برمیداری، فورن دربست میگیری میای اینجا که بهت میگم، کلانتری میدون بنفشه…» دلم شور افتاد، تند تنبانی پا کردم و پاورچین رفتم سر کمد مدارک، بعد هم بهانهای آوردم که میروم سر کوچه و سریع زدم بیرون.
ادامهی این روايت را میتوانید در شمارهی شصتويك، آذر ۹۴ ببینید.