توی این دو هفتهای که از سر کار برمیگشتم هرروز توی دلم از بدبختی نیامده استقبال میکردم. هربار منتظر که مامان در هیبت قلدری حقکُش المشنگهای راه بیندازد، دعواش با دکتر قندی را پیرهن عثمان کند و با تخویف و تهدید نگذارد بروم كلينيك سركار. اما از صدقهسری بابا هیچکدام این کارها را نکرد. بابای بنده با گرگ دنبه میخورد با چوپان گریه میکند. نگو همان روزهای اول تا ماجرا را گفته و دیده مامان دارد اسباب اوقاتتلخی جور میکند نمیدانم از کجاش درمیآورد و ماجرای معافی من را بهانه میکند. وقت سربازی رفتنم بود. الکی یکچیزهایی سرهم آورده بود و احالهي ذهن مامان کرده بود؛ اینکه مثلا اگر ششماه صبر کنیم بابا شصت را میزند و میتواند برای تخم دوزردهاش معافیت کفالت بگیرد.
«هرجا بخواد بره سر کار باید پایانخدمت داشته باشه، اینجا آشناس لااقل تو این مدت دستش بنده، این چیز میزا رو هم نمیخوان ازش.»
حالا از اصل ماجرا تنها خودم و خودش خبر داشتیم. شصت، شرط چند سال پیش بود. سن لازمهی کفالت، شده بود هفتاد. يكي ميگفت وقتی زودتر معافی ميدهند که پدر خانواده یا آلزایمر داشته باشد یا ایدز. بدبختی، پدر ما هیچکدام را نداشت. فقط رو داشت. از تقلاهای این یکیدو سالهاش یک خبرهایی داشتم. اینکه برای پروندهسازی و جور کردن مدارک پزشکی و دیدن این دکتر و آن دکتر معتمد، نهایت توانش را بهکار گرفته. فقط دعا میکردم بعد از اینهمه به آب و آتش زدن لااقل آلزایمری شود تا ایدزی.
عوضش هر صبح این دو هفته، باب کِیفم بود. سرخوشانه میرفتم کلینیک، با عشق. کلینیک دکتر قندی مثل ترمینال جنوب بود، باجهها گرد هم بودند، مثل تیبیتی و عدل و میهنتور که یکی فقط آباده دارد یکی نیشابور یکی همدان، اینجا هم هر باجه، اختصاصی یک کار میکرد. یکی لیزر، یکی عمل فک و گونه، لیپوساکشن، ترک اعتیاد، لیزر مو و چی و چی. بهغیر از انبوه رفتوآمدها، ردیف صندلیهای سوراخسوراخ فلزی وسط سالن حس ترمینال را دوچندان میکرد. من هم، خیر سرم قرار بود تست ورزش بگیرم و بعد از اندازهگیری نبض و فشارخون، پای تردمیل بایستم اما همهی حواسم بیرون دیوارچههای کاذب بود. فقط یکبار دیدن روی ماه چنین دَیاری، کافی بود تا پيه استرسهای خانه را به تن بمالم. از همان نگاه اول گِل این دختر در من گرفت. خنده و جدی را با هم داشت. آدمواری میپوشید و غر و تشر میزد و دستور میداد، بهوقتش هم بلد بود از قاعدهی نجیبزادگیاش بیرون بیاید. با هر مریضی یکجور بگوبخند میکرد. شادی جمع اضداد بود.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی پنجاهوهشتم، شهريور ۹۴ ببینید.