نام: سید روحالله، نام خانوادگی: مصطفوی، محل تولد: شهرستان خمین. زادگاهی که امام به واسطهاش امام خمینی نام گرفت. امام بیشترین سالهای زندگیاش را خارج از زادگاهش گذرانده؛ وقتی که در بيستسالگی به حوزهی علمیهی اراک و بعد به قم رفت. وقتی که ماموران دستگیرش کردند و به تهران آوردند. وقتی که در ترکیه و نجف و فرانسه در تبعید بود. بیشتر این سالها دور از خمین گذشت. حتی وقتی که از دنیا رفت در جایی غیر از زادگاهش به خاک سپرده شد.
میگویند بخش مهمی از آیندهی آدمها از روزهای کودکیشان وام گرفته شده. و اين يعني در کنار خانهی کودکی امام، بخشی از خاطره و یاد او برای همیشه در خاک خمین جا مانده است. بخش مهمی که کمتر دربارهاش خواندهایم و شنیدهایم. روایت پیش رو واکاوی زادگاه امام خمینی (ره) است از زبان یکی از همشهریانش.
من خمینی هستم. در خمین به دنیا آمدهام و زندگی میکنم. شهر کوچکی که وسط نقشه سالها برای خودش زندگی بیسروصدایی میکرده، مردمش میآمدند و میرفتند، صبح را شب میکردند و شب را صبح تا ناگهانی یکیشان طور متفاوتی با زندگی روبهرو میشود. از پسزمینهي خاکستری میزند بیرون و نام شهر را هم با خودش جابهجا میکند.
دوست اصفهانیام بهشوخی میگفت: «اگه امام خمینی اصفانی بود ما چیچی استفاده ازش میکردیم شما سرتون هنو بیکلاهس.» راست میگفت، اسم خمین با مرد جابهجا شد ولی از این شهرت به خود شهر چیزی نرسید. تهران که دانشجو بودم وقتی میگفتم اهل کجایم چشمهایشان را تنگ میکردند و میگفتند: «خمین کجاست؟ توی اصفهان است؟ یا طرفهای کرمان؟»
همشهریهای من وقتی در جواب «کجایی هستی؟» نمیگویند خمین، حق دارند. گفتن این کلمه واکنشبرانگیز است. گاهی خیلی مثبت و گاهی خیلی منفی. وقتی میگویی خمینی هستی در واقع خودت را در معرض قضاوت گذاشتهای. انگار که انقلاب ۵۷ را تو کردهای، انگار که تو شاه را انداختهای بیرون، انگار که الان اگر مشکلی هست و به قول امام تا حکومت اسلامی هنوز فاصله داریم، تو مسئول آني. انگار تو باید جواب بدهی که چرا آنها دو تا جوان تحصیلکردهی بیکار دارند. اصلا چرا ما تحریمیم؟ چرا داریم باشد.» و اسباب خندهي ملت فراهم شد. واکنشهای عاشقانه به امام هم البته هست و گاهی بعضیها صمیمانه غبطه میخورند که: «تو همشهری آدمی مثل او هستی، تو خمینی هستی.»
آنهایی که میدانند خمین کجا است مسافرهاییاند که بین راه در شهر استراحت کوتاهی کردهاند یا به خانهي امام سری زدهاند. خانهي امام که حالا دیگر نماد خمین شده، توی محلهي رازی است. بهش سر پل یا ساحلی هم میگویند چون کنار رودخانهای است که از وسط شهر میگذرد و رودخانه الان آب ندارد. بافت قدیمی شهر از همین رودخانه شروع میشده و میرسیده به بازار سرپوشیده و تیمچهي توکلی، کاروانسراها، چاله نخل و محلهی سبزیکار که الان هم اینها اغلب سر جایشان هستند. خانهای که بهش میگویند خانهي امام، زمان قاجار ساخته شده. سید احمد، پدربزرگ امام، آن را از یک بندهخدایی به اسم محسنخان نود تومان خریده بوده. شکل و شمایلش خشت و گل است و چوب، درهایش به سبک معماری اسلامی کوبههای مردانه و زنانه دارد، از این کوبهها که هروقت میبینم وسوسه میشوم در بزنم. چند بار این در را زده باشم خوب است؟ خیلی دور و بر این خانه پلکیدهام، زندگی من همیشه جایی در اطراف این خانه جریان داشته. اولينبار همان سال ۶۸ و فوت امام بود که غم درهای خانه را به روی مردم باز کرد و همهي آنهایی كه از مراسم تهران جا مانده بودند، آنجا جمع شدند. هفت سالم بود، پیراهن مشکی تورتوریای که مادرم دوخته بود پوشیده بودم با یک دامن لی و جورابشلواری. آقايي که پشت تریبون بود به درخواست مادرم از روی زمین بلندم کرد و گذاشتم روی صندلی تا قدم به میکروفن برسد و شعر «به خال لبت» از دیوان امام را از حفظ بخوانم. آنقدر صدای غم و غصه توی جمع بلند بود که کسی دکلمهي نازک من را نشنید.
دبیرستانی که بودم، همهي قرارهایمان را آنجا میگذاشتیم. خمین کافیشاپ و پاتوق نداشت، الان هم تک و توک دارد. روی نیمکت پارک نشستنِ چند تا دختر نوجوان یا چرخچرخ زدنشان توی بازار و خیابان هم در نظر مردم مقبول نبود، ما همیشه در خانهي امام همديگر را میدیدیم. با آن حیاطهای بزرگ و درختهای سر به آسمان کشیده و معماری باصفای قدیمی؛ جای خوبی بود. یکجور حس امنیت بهمان ميداد؛ کسی نمیگفت چرا اینجایید، جوانکهایی که به دخترها متلک میانداختند آنجا پیدایشان نمیشد، حتی وقتی با شلوار لی و روسری رنگی زیر چادر هم میرفتیم پیرزنها نبودند که چپچپ نگاهمان کنند، قرارمان همیشه «همون حیاطکوچیکه، زیر توتبزرگه» بود. مینشستیم از مدرسه و معلمها حرف میزدیم، کتابهای قدیمی شریعتی و مطهری را که از کتابخانهي بابایمان دزدكي برداشته بوديم دستبهدست میکردیم، بعضی وقتها هم میزدیم به خلبازی و فال میگرفتیم. هنوز هم هروقت از جلوی حیاط رد میشوم سرک میکشم بلکه چند تا دختر خوشحال را زیر درخت توت ببینم و نمیبینم. دخترها همه از این شهر کوچک رفتهاند تهران و من ماندهام و توت بزرگه.
دانشجو که شدم باز هم هنوز زندگیام دور و بر همین خانه و همین همشهری خاص میگذشت. فقط گشت و گذارهایم متحول شد. میرفتم توی نخ تاریخ این خانه و زندگی ساکنانش، مثلا به خیال خودم عمیق میشدم در موضوع، زیر بغلم پر میشد از کتابهایی قطور با موضوع تاریخ خمین و انقلاب اسلامی و خاندان امام خمینی. حتی سرک میکشیدم به دفترهایی که توی این سالها بازدیدکنندهها نظر و احساسشان را در مورد این مکان نوشته بودند. ازشان کپی میگرفتم، خارجیهايش را ترجمه میکردم، آلمانی و ترکيها را بلد نبودم، دنبال مترجم میگشتم. قلبم پر بود از حسی که نمیدانم اسمش چیست و جیبهایم پر بود از اطلاعاتی که جمع کرده بودم و نمیدانستم با آنها چه کنم. ازشان یکی دو تا مقالهي دستوپاشکسته درآوردم و برای چند جشنوارهي ملی با موضوع امام فرستادم اما هیچ استقبالی نشد. همان اول جوانی فهمیدم این زاویهای که من انتخاب کردهام، خریدار ندارد. از امام نوشتن یا کلمات قلمبه و جملههای سختسخت سیاسی ـ اجتماعی میخواهد یا مقادیر زیادی عاطفه و احساس غلیظ خالی. این شد که پروندهي به اشتراک گذاشتن آن حس و آن اطلاعات را بستم و گذاشتم که خانه، همان رفیق معمولیام، همان همزاد بماند.
آخرين باری که رفتم خانه، هفتهي پیش بود، سربازی که دم در آمار بازدیدکنندهها را ثبت میکرد، مثل همیشه پرسید: «از کجا تشریف آوردین؟» گفتم از همینجا. آن روز قرار بود برای یک بندهخدایی که آن سر دنیا است عکس بگیرم. کسی که وبلاگم را خوانده بود و برایم نوشته بود دلش میخواهد خانهي امام را ببیند. نمیتوانست بیاید، کامنت گذاشته بود که: «عکسهایی که توی اینترنت پیدا کردهام، زنده نیستند.» بهم گفته بود دوست دارد آنجا را از چشم عکسهای من ببیند.
این بار هم اول با کوبهي زنانه چند بار ضربه زدم، بعد هم مردانه تا فرق صداهايشان را یک بار دیگر بشنوم، بعد رفتم توی حیاط اولی با آن حوض قلبی وسطش. حیاط را آب و جارو کرده بودند، یک فلاسک بزرگ چای هم گوشهای بود و روش کاغذ زده بودند: صلواتی. از پلههای آجری رفتم بالا و به آن اتاقی رسیدم که امام آنجا چشمهایش را به روی دنیا باز کرده. حس خوب تولد در این اتاق هست، با این درهای چوبی، طاقچههای ساده و آن شومینهی کوچک هنوز بوی زندگی میدهد، یکجور حس آغاز و امید. اینجا خیلی چیزها هست که به خیال اجازه میدهد او را بازآفرینی کند.
مردم اينجا آنقدر نسبت امام با خمين را روشنتر از روز ميدانستند كه فكر نكردند براي اثباتش بايد كاري كرد. چند وقت پيش كتابي ميخواندم كه نويسندگانش خيلي راحت گفته بودند كه وطن اصلي امام فلان شهر ـ شهر خودشان ـ است و بعد ذهنخواني كرده بودند كه او به علت خاطرات تلخي مثل شهادت پدر و فوت مادر و عمه بر اثر بيماري، علاقهاي به زادگاهش نداشته!
کنار اتاق تولد امام، یک اتاقک خیلی کوچولو است که محراب سادهای دارد، آنقدری که جای نماز خواندن یک نفر بشود. ظاهرا آن قدیمها اتاق را برای نماز خواندن اهل خانه در نظر گرفته بودند. توی خانههای الان آدم یا باید وسط هیاهوی تلویزیون و مهمانها قامت ببندد یا برود توی آشپزخانه بچسبد به میز غذاخوری. هم حسش را داشتم و هم وضو، خواستم صدای من هم اضافه شود به صدای آدمهایی که اینجا قامت بستهاند، پدر امام، مادرش، خودش، بازدیدکنندهها…
خانه چهار تا حیاط دارد، به قول معمارها، یکیاش حیاط اندرونی آقا مصطفی، پدر امام بوده که بعدها به آقای پسندیده برادر بزرگ امام رسیده. بعدی حیاط بیرونی و محل تدریس و جلسههای دینی و پذیرایی از مهمانها بوده، حیاطی که شبستان دارد هم همانی است که اتاق تولد امام درش قرار گرفته و یک حیاط کوچک دیگر که سهم خود امام از خانهي پدریاش است.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی شصت و ششم، خرداد ۹۵ ببینید.