Anatoliy Sidorenko

داستان

آقاي تائو بيشتر از همسرش عمر كرده بود ولي خودش هميشه مي‌گفت كه اين موضوع اذيتش نمي‌كند. مي‌گفت بالاخره در بهشت به او مي‌رسد. هر روز با‌آرامش روي صندلي‌اش مي‌نشست و منتظر مي‌ماند. نور زمستاني مربع‌هاي سراميكيِ زمین را يكي‌يكي طي مي‌كرد. جمعه‌ها بعدازظهر كه سر مي‌زدم، از پشت آب‌مرواريدِ چشمش كه مثل چيني آبي‌رنگي بود نگاهم مي‌كرد و شانه‌ بالا مي‌انداخت، انگار كه بگويد: «چرا به‌م سر مي‌زني؟ من هیچ علاقه‌اي به غذا ندارم.»

فكر نمي‌كنم حدس زده باشد كه چرا هميشه آن‌قدر طولاني پیشش مي‌نشستم. البته كه دلم مي‌خواست غذا بخورد ولي دليل ديگرم خودخواهانه بود. پيش او راحت‌تر بودم تا پيش بقيه‌ي ساكنان چون اتاقش هيچ‌وقت بو نمي‌داد. هشتاد‌وپنج‌ساله بود و چهل‌و‌پنج كيلو وزن داشت ولي مثل يك جوان سرپا بود. بوي آدمي را نمي‌داد كه از درون پوسيده باشد. هواي اطراف تختخواب و صندلي‌اش تميز و سالم بود.

در بعدازظهر دلگيري اواسط دسامبر پرسيدم: «حتي يه ديم‌سامref]1]نوعي خوراكي چيني به شكل لقمه[/ref] خوشمزه؟ تازگي‌ها يه رستوران تو خيابون كانال باز شده كه خوشمزه‌ترين پیراشکی‌های گياهي مخصوص رو درست مي‌كنه. مثل غذاي راهب‌ها تميزن.»

«خوش‌به‌حال راهب‌ها.»

هيچ‌كدام از چيني‌هاي ديگر خانه‌ي سالمندانِ كليساي من به بی‌اشتهايي آقاي تائو نبودند. از حرف زدن با آن‌ها بود كه ايده‌ي كمك داوطلبانه به ذهنم رسيده بود: اينكه وعده‌هاي غذايي‌شان را با هله‌هوله‌هاي مرکز شهر كامل كنم. بعضي‌شان در سوييت‌هاي آشپزخانه‌دار زندگي مي‌كردند و براي توفويref]2]خوراك چيني كه از بسته شدن شير سويا به دست مي‌آيد.[/ref]تازه روی من حساب می‌کردند. بعضي‌ها گاه‌گاهي دل‌شان می‌خواست از یک رستوران بگیروببر خرچنگ سفارش دهند. سفارش‌هايشان را مي‌گرفتم و با‌عجله مي‌رفتم. وقتي با كيسه‌هاي خواربار سوار بر قطار برمي‌گشتم، احساس می‌کردم حضورم برايشان ضروری است، حتي احساس سرزندگي مي‌كردم.

«حتي يه كم چاي سبز هم ميل نداري؟»

«هرچي لازممه دارم.»

نگاهي به اتاق انداختم. روي ديوار يك تقويم قمري با تعطيلي‌هاي قرمز آويزان بود. از همان‌ها كه بانك كيدانگ هر سال هديه مي‌دهد. قفسه‌ي بالاي ميز فقط يك انجيل دوزبانه داشت كه متنش با حروف بزرگ چاپ شده بود. آن گوشه كنار دمپايي‌هاي چرمش، يك جفت دمپايي بنفش كوچك‌تر بود كه رويش بنفشه و برگ شمعداني گلدوزي كرده بودند. هيچ‌وقت راجع به‌شان چیزی نپرسیدم.
گفت: «شرط مي‌بندم كه خودت يه غذاي خوب مي‌خواي.»

وقتي نگاهم را برگرداندم روبه‌روي صندلي‌اش صليب كوچكي ديدم كه به ديوار آويخته شده بود و فقط وقتي متوجهش مي‌شدي كه در بسته مي‌شد.

«چرا جواب نمي‌دي؟»

گفتم: «قرار نيست كه من بخورم. من آشپزم.»

«براي كي آشپزي مي‌كني؟»

«براي شوهرم. البته وقتي با من زندگي مي‌كرد.»

«الان كجاست؟»
 

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی شصت و ششم، خرداد ۹۵ ببینید.

*‌‌‌ اين داستان با عنوان Broth of Heaven در شماره‌ي بهار سال ۲۰۰۰ مجله‌ي Ploughshares منتشر شده است. نويسنده در قراردادی رسمی مجوز چاپ ترجمه‌ی فارسي اين داستان را به مجله‌ي «داستان» داده است.