تعدادی از اعضای انجمن ادبی صائب | آرامگاه صائب| سال ۱۳۳۵

روایت

شاعري آموختني نيست اما در كشوري كه شعر ملي است و هر شهروندش طرفدار يك شاعر، انجمن‌هاي ادبي حكم باشگاه‌هاي پرورش استعداد را دارند. در اين باشگاه‌ها است كه شاعري موسفيدكرده در شمايل يك مربي دلسوز، غزل قصيده‌هاي جوانان خوش‌قريحه را با گوشزد نكته‌اي هرچند ظريف چكش‌كاري مي‌كند. روايت ابراهيم اسماعيلي‌اراضي روايت حال و هواي يكي از همين انجمن‌هاي ادبي قديمي است در اصفهان.

تا آن شب چنان سالنی ندیده بودم؛ خواب برّاق مخمل قرمز صندلی‌ها در چشم‌های من هفت هشت‌ساله دلبری می‌کرد. سینما رفته بودم ولی آمفی‌تئاتر هتل‌ کورش که هنوز کوثر نشده بود، جلوه‌ی دیگری داشت. مجری کسانی را صدا می‌زد. می‌رفتند پشت تریبون و شعر می‌خواندند و کسانی هم ـ بیشتر از همان ردیف‌های جلو ـ بلند می‌گفتند: «احسنت»، «به‌به»، «تکرار بفرمایْنْد» و… خود مجری هم گهگاه شعرهایی می‌خواند؛ به تناسب حال‌ و هوای آن ‌روزها، بیشتر درباره‌ي انقلاب و جنگ که یکی‌ دو سالی از شروعش می‌گذشت. این اولین برخورد من با فضاهای ادبی اصفهان بود.

سال‌ها بعد، پس از نوشتن چند غزل، رفتم سراغ آقای میرمیران، معلم ادبیات سال سوم تجربی دبیرستان صارمیه، با خجالت پرسیدم: «آقا اگه کسی بخواد شعر بگِد بایِد چی‌کار کونِد؟» جمله‌ای با این فحوا تحویلم داد که همه‌ی شعرهای خوب را بزرگان نوشته‌اند. مانده بود یک راه؛ این‌که شاعرها را پیدا کنم. سینا امام‌جمعه هم مثل رفیقش که من باشم سرش درد می‌کرد برای شعر و موسیقی. یک روز آمد و گفت فلانی پیدا کردم؛ صبح جمعه، خیابان صائب، کتابخانه‌ي صائب.

اول وقت رسیدیم و دیدیم چند نفری، عمدتا بالای پنجاه سال در پارک کنار کتابخانه قدم می‌زنند و البته می‌گویند و می‌شنوند. چند نفری هم زیر بیدهای مجنونی ایستاده بودند که گیسوان‌شان را بر مادی نیاصرم افشان کرده بودند. اول رفتیم سر مزار صائب و فاتحه‌ای خواندیم و بعد هم گوشه‌ای ایستادیم (بعدها فهمیدم که آرامگاه صائب سال‌ها زیارتگاه بوده و علامه‌ همایی کشف کرده که مزار کیست. فهمیدم که این پارک پیش‌تر باغ شخصی خود صائب بوده و باغ تکیه نام داشته است). کم‌کم افراد تازه‌ای هم آمدند و بالاخره کسی گفت: «آقایون و خانوما بفرمایْنْد تو تا شُرو کونیم.»
برای این‌که مهمان ناخوانده نباشیم، سراغ یکی از آن‌ها که هم مسن‌تر و هم خوش‌اخلاق‌تر به نظر می‌رسید رفتم و همان چیزی را که از آقای میرمیران پرسیده بودم، پرسیدم. جواب او هم تقریبا همان جواب بود: «شوما فِیلاً بهتِرس که به درسدون برسیند.» خبط کرده بودم؛ اصلا چرا پرسیدم؟ نه راه پس داشتیم و نه راه پیش. پیرمرد (بعدها دانستم نامش «معرفت» است و چه صفایی دارد) انگار که فهمیده باشد، گفت: «حالا امروز که تشریف اُوُردِیند بیَیند تو» و خودش وارد شد.

ساختمان یک‌طبقه‌ی آجری‌ وسيعي بود با پنجره‌های چوبی ساده‌ی قهوه‌ای. سمت راست، مخزن کتاب و سمت چپ، سالن مطالعه. پشت سر بقیه وارد سالن مطالعه شدیم؛ میزهای مطالعه كنار هم وسط قرار گرفته بودند و یک میز بزرگ به وجود آورده بودند. دور تا دور میز هم صندلی چیده شده بود. قاعدتا باید همان پایین‌ها می‌نشستیم و با تردید و ملاحظه همین کار را هم کردیم؛ متوجه پرسش و سنگینی نگاه‌ها هم بودیم. کمی که گذشت، متوجه شدیم هرکدام از شاعران صندلی و در اصل جایگاه تقریبا مشخصی دارد.
 

ادامه‌ی این زندگی‌نگاره را می‌توانید در شماره‌ی هفتادودوم، آذر ۹۵ ببینید.