sara hobbs | بخشی از اثر

روایت

گاهی نياز به خشت و گِل و ابزار نيست و همين كه فكرش را می‌كنی ساخته می‌شود. حتی اگر چيزی عينی دستت را نگيرد. گاهی در يك لحظه‌، تخيلی زاده می‌شود و همراه با تو بزرگ می‌شود و سال‌های سال زندگی را از يكنواختی بيمه می‌كند. در متن پيش رو نفيسه مرشدزاده در روايتی خلاف‌آمد، از نوشته‌ای می‌نويسد كه هيچ‌وقت نوشته نشده اما از سال‌ها قبل خلق شده.

جوان که بودم، صورتش را می‌دیدم. تازگی‌ها لبه‌ي پایین پیش‌بند سبز چرک‌مرده را می‌بینم و نوار‌های آبی‌‌زرد شلیته‌ي گیلکی که زیر پیش‌بند پوشیده. از طرح داستانی که ده سال پیش می‌خواستم بنویسم همین دو پای لاغر و رقصان مانده. باقی اندام دخترک یکی‌یکی محو شد‌. طرحک ناکام هنوز تعطیلی به تعطیلی احضار می‌شود ولی دختر طراوت قبل را ندارد. هر هتلی که می‌رویم طرحک از بوی ملافه‌ي وایتکس‌خورده یا از سبزِ صابون داروگر کوچک دستشویی کف می‌کند و راه می‌افتد تا شاید باز بغلش کنم. هرسال من پیرتر می‌شوم و احتمال این‌که دنبالش کنم، بهش زندگی‌ ببخشم و شیره‌ي حیات بدهم کمتر می‌شود ولی دست برنمی‌دارد. طرحکِ نازنین هنوز به‌اندازه‌ي شب یازده فروردین که میان صدای عبور کامیون‌های چوب و برنج در هتل جاده‌ي اسالم ‌آستارا به ‌دنیا آمد شور زندگی دارد. دوره‌ای بود که حوصله‌ي نوشتن نداشتم. در همان اتاق نمدار جاده‌ي اسالم گذاشتم بپوسد. پنجره‌ي ماشین را تا آخر پایین دادم تا مه پیچ‌در‌پیچ گردنه‌ي حیران هر داستانی را ناپدید کند ولی سخت‌جان بود. بخار نشد. دست در دست دخترك از حمام و دستمال زبر و ارزان اقامتگاه‌های جنگلی و ساحلی نشت می‌کند و سرنوشت می‌خواهد. کناره‌ي‌ قوزک پای دختر چروک خورده. مثل روزهای اول نمی‌تواند دستمال و حوله و شوینده‌به‌دست، روی نوک پنجه چرخ‌ بزند ولی طرحک هنوز پرپر می‌زند داستان کاملی بشود. دخترک ساعت دوازده شب وقتی صدای عبور کامیون‌ها از روی خواب آدم رد می‌شد به دنیا آمد. من بیست‌و‌پنج سالم بود و هنوز خواب می‌دیدم. دختر همین پیش‌بند را داشت و همین شلیته ولی در بیست‌و‌پنج‌سالگی، لب‌های باریک و طره‌ي موی روشنش را هم می‌دیدم.

تازه چراغ‌های اتاق را خاموش کرده بودیم. تصویر تپه‌های سبز جاده‌ي اسالم به خلخال و تصویرهای خاکستری تهران هنوز درهم بودند و نمی‌دانستم کدام خواب است، کدام بیداری. دختر خم شده بود و بالش تخت سوم اتاق را از دو طرف می‌کوبید تا به فرم اولش برگردد و باد کند. هتل اتاق دوتخته نداشت و شوهرم در جاده خوابش گرفته بود. مجبور شده بودیم سه‌تخته بگیریم و حالا تخت سوم، خالی و سفید از آنِ دخترک بود تا لبه‌ي ملافه را زیر تشک خوشخواب کند.

شوهرم از جیغ خفه‌ای که کشیدم بیدار شد. گفت: «بهت گفتم کباب بگیرم نذاشتی، ساندویچ اذیتت کرده.» گفتم: «چیزی نیست، بخواب.» نگفتم که خواب ندیده‌ام و نگفتم خواب بد نبود. دخترک گونه ‌‌و چشم‌های همه‌ي دخترهای تخت‌تمیزکن در کبابی‌های دامنه‌ي کوهستان را داشت و همان پیش‌بندگشاد را از ترس اداره‌ي بهداشت روی لباس گیلکی پوشیده بود. ساعت دوازده شب وقتی که اگر نیم‌غلت هم می‌زدم مردی هزار کیلومتر رانندگی‌کرده را بدخواب می‌کردم، دلم خواست دختر خیالی این‌قدر مثل همه نباشد. دلم نمی‌آمد روزهايش به خالی کردن حلقه‌ي کالباس‌ مانده و هسته‌های زیتون و شن دمپايي‌هاي پلاستيكي بگذرد. گفتم بگذارم توانایی خاص داشته باشد. مهارتی بهش بدهم که روزهايش خوش‌تر بگذرند. جادوگری و پرواز و حرکت دادن اشیا در هوا به‌نظر خارجی و تکراری بود مثل رمان‌های نوجوان اروپایی می‌شد. دنبال توانایی دیگری گشتم که به زندگی دختر مربوط باشد. تنها چیزی که در آن خستگی می‌دیدم بالش توی دستانش بود… مربوط به بالش… مربوط به خواب. دختری که می‌تواند… از بالش‌ها… می‌تواند چیزی بفهمد؟ شاید می‌تواند رویای مسافر شب‌مانده را بخواند… شاید این دختر دامن‌قرمزی می‌فهمد مردم دیشب چه دیده‌اند… همین خوب است. بگذارم بالش برای دختر مثل کتاب باشد، از سفیدی خواب بخواند.

مسافرها صبح اتاق را تخلیه می‌کردند. دخترک با ترولی ملافه و شوینده، حوله و رولِ دستمال به اتاق می‌رفت. در را می‌بست و مراسم یک‌نفره شروع می‌شد. پرده‌های ضخیم را می‌کشید. جاروبرقی پرصدا را به ‌کار می‌انداخت. روی کاشی‌ها و کاسه‌ي توالت جرمگیر می‌ریخت. در فاصله‌ای که لکه‌ها در اسید حل می‌شدند بالش را می‌گرفت دستش و خواب‌های مردم را می‌دید. از خواب‌ها به خنده یا گریه می‌افتاد. می‌ترسید یا هیجان‌زده می‌شد. شب یازده فروردین بیست‌‌وپنج‌سالگی که اتاق از بوی ده شب مسافر ریز و درشت پر بود و قصه‌ها از جیرجیر تخت و درز دیوار هم بیرون می‌زدند دلم خواست این مهارت واقعی باشد. واقعا خواب‌ها را ببیند. دوست داشتم دختر برای خودش دنیا داشته باشد. یکنواختی روزهايش با دنیای دوم به ‌در شود.

دخترک بالش تخت سوم را که باد کرد، ملافه را در هوا تاب داد تا چروک‌های ریز باز شوند. سفیدی پارچه تاریکی اتاق را شکافت. تخت که آماده شد، دختر به بالش نگاه کرد و خندید. اول ظریف و بی‌صدا بعد بلند که شانه‌هايش بلرزد. خواب مسافر شب دهم فروردین ابلهانه بود. شب یازدهم فروردین، من و دختر اسالم با هم به خواب مسافر تخت سوم در شب دهم که پیچ و تاب داستان‌های هزارویک شب را داشت، خندیدیم.
دوست داشتم بگذارم دختر خوش باشد و در سینمای کوچکش خواب ببیند ولی تعطیلات فروردین که تمام شد و اداره‌ها باز شدند منطق داستانی هم برگشت. با توانایی واقعی خواب‌‌خوانی، داستان را کجا می‌خواستم ببرم؟ آمریکایی‌اش می‌شد این‌که بگذارم یکی از مسافرها یواشکی سر از این توانایی دربیاورد. دختر را از خانواده جدا کند، ببرد شهر بزرگ، تحویل پژوهشگرها بدهد که نکات مبهم خواب و رویا را روی او آزمایش کنند. دختر در شهر بزرگ تنها باشد و عاشق بشود. عاشق، دختر را از دست پژوهشگرهایی که اذیتش می‌کنند، نجات بدهد و برش گرداند اسالم اما خود آمریکایی‌ها هم از داستان‌کینگ‌کونگی خسته شده‌‌اند. نمی‌شد دختر خواب‌خوانم را بگذارم در یکی از این قصه‌ها. راهی برای پیشرفت داستان پیدا نکردم.

تابستان سال ۸۰ در هتل کوچک حاشیه‌ي جاده‌ي کوهرنگ به شهر‌کرد، واقعی بودن توانایی را از دخترک گرفتم. غمگین و ترسناک بود ولی باید این کار را می‌کردم. چاره‌ای نبود. وقتش بود واقع‌گرا باشم. در هتل کوهرنگ وقتی صدای آبشار بلند و سگ‌های بیابان، شب را غلیظ‌تر می‌کرد و من بیست‌و‌هشت سالم بود، گذاشتم خواب‌خوانی فقط یک بازی باشد. در شکل جدید قصه، دختر، بازی خواب‌ها را راه انداخته بود که حوصله‌اش وقت تمیزکاری سر نرود. در شهرکرد گذاشتم دخترِ اسالم آن‌شرلی روستای خودش باشد، سرزنده و شاد. داستانم حالا منطق داشت:‌ بالش‌ها را می‌خواند چون ذهن و هوش دست‌نخورده‌ی روستایی‌اش قصه‌ساز و خیال‌پرداز بود ولی کسی خبر نداشت. طرحکِ ناکام ساده و امکان‌پذیر شد ولی مثل روز اول دوست‌داشتنی نبود. مراسمِ معمولی ‌کردن دخترک، غمگین بود.

در را می‌بست و مراسم یک‌نفره شروع می‌شد. پرده‌های ضخیم را می‌کشید. جاروبرقی پرصدا را به‌کار می‌انداخت. روی کاشی‌ها و کاسه توالت جرمگیر می‌ریخت. در فاصله‌ای که لکه‌ها در اسید حل می‌شدند بالش را می‌گرفت بالا و حدس می‌زد مسافرها چه خوابی دیده‌اند. خواب‌ها را برای خودش نمایش می‌داد. داستان کابوس‌ها را بازی می‌کرد. رویاها را اجرا می‌کرد. جای قهرمان قصه‌ها حرف می‌زد. این آقا زنی را خواب دیده که پشت همه‌ي پنجره‌ها بوده. این زن خواب مادرش را دیده که او را از اتاقی با پرده‌های آتش‌گرفته و شعله‌ور نجات می‌دهد.

داستان‌هایی که به دخترک نسبت می‌دادم پیچیده بودند. دخترک باید خواب‌های روستایی و ساده حدس می‌زد، چشمه می‌دید و قزل‌آلای بزرگ‌. سکه‌های مندیل زنی به درخت‌ها گیر کند و ریشه‌های روسری گیلانی هیچ‌طور از شاخه جدا نشود. دخترهای کلاس که عروس شده‌اند و با تور و تاج آمده‌اند مدرسه و پیش چشم معلم مدرسه چادر سفید ندارند. دخترک باید سنگ و اردک و رنگ می‌دید ولی من پیچیدگی خواب‌های خودم را می‌دادم که در اتاق کوچک هتل اسالم اجرا کند. زنی که با مردی کور ازدواج کرده، مردی که زندانی فراری را نجات می‌دهد و می‌فهمد پسر او است یا دختر جوان زیبایی که مجبور است معلم سرخانه باشد. خواب‌های خارجی که اثر رمان‌ها بودند.
 

ادامه‌ی این زندگی‌نگاره را می‌توانید در شماره‌ی هفتادوپنجم، اسفند ۹۵ و فروردین ۹۶ ببینید.