اندیشه آوینی

داستان

من از سر سپیده تا غروب آفتاب در سده‌ی سیزده ترسایی زندگی می‌‌كنم. دستمال سفیدم را به شكل دستار بر پیشانی می‌‌بندم، به بیابان می‌روم، خار می‌كنم، هیزم می‌كشم، ظهر گره از دستار باز كرده، آن را سفره می‌كنم نانی می‌خورم، سفره را تا زده زیر سر می‌گذارم، چرتی می‌زنم، از سروصدای گنجشگ‌ها بیدار می‌شوم، خارها را جمع می‌كنم، بندی دورشان می‌بندم، روی كول می‌گیرم، به بازار می‌برم. در راه گنجشگ‌ها روی هیزم‌ها و خارها می‌‌نشینند، جیك‌جیك می‌كنند، گاهی دسته‌جمعی خودشان را به آسمان می‌پاشند، چرخی می‌زنند، دوباره به هیزم‌های روی كول من برمی‌گردند. به بازار می‌رسم، هیزم‌ها را به حانوت می‌دهم، چند سكه‌ی نقره‌كوفت می‌گیرم، به حناط می‌دهم، گندم می‌گیرم و به خانه می‌روم. همین كه خورشید غروب كرد، وارد سده‌ی بیست‌ویك می‌شوم. دوش می‌گیرم، لباس می‌پوشم، با مترو به شهر می‌روم. پاتوق ما كافه‌ی دنجی در انتهای یك سربالایی است. آن‌جا با رفیق‌هایم قهوه اسپرسو سفارش می‌دهیم و درباره‌ی فلسفه و سینما حرف می‌زنیم. ما همه دوستدار فلسفه‌ایم، حرف‌هایمان پایان‌ناپذیر است، بیشتر درباره‌ی فلسفه‌ی مضاف به زمان و مكان، شعور اشیا حرف می‌زنیم، شوخی می‌كنیم و با صدای بلند می‌‌خندیم. خوش می‌گذرد. من زودتر ازآن‌ها جدا می‌شوم تا با آخرین مترو خودم را به خانه برسانم. همین كه به خانه می‌رسم، پیام‌های تلفنی را گوش می‌كنم؛ معمولا خواهر و برادرم برایم پیام می‌گذارند. خواهرم اغلب می‌گوید: «تا كی می‌خواهی تنها باشی، همه‌ی دخترهای مجتمع ما آرزو دارند با تو عروسی كنند. چهارشنبه تولد نسیم است، همه این‌جا هستند، تو هم سرزده بیا، یكی را ببین، بخواه، خودم از او خواستگاری كنم. اگر هم شام نخورده‌ای، یك چیزی از فریزر بردار، در مایكروفر داغ كن، بخور. چقدر نگران تو باشم؟! پیش از خواب با كِرِمی‌ كه فرستاده‌ام، دست‌هایت را چرب كن.» برادرم هم اغلب می‌گوید: «جمعه سركار نرو، باید برویم قبرستان، سر خاك مادر. شلوارت آماده شده، دم‌پایش را اندازه كرده‌اند، جمعه با خودم می‌آورم، همان‌جا در قبرستان بپوش ببین اندازه است.»

پیام‌ها را پاك می‌كنم، مدتی تلویزیون تماشا می‌كنم، خوابم می‌گیرد، می‌خوابم. سر سپیده، در سده‌ی سیزده، بیدار می‌شوم، به بیابان می‌روم، هیزم می‌كشم. هیچ‌كس نمی‌داند كه مدتی است دل توی دلم نیست. عاشق شده‌ام اما نمی‌دانم او كیست، چرا این‌همه دوستش دارم. بیشتر خاطره‌هایم با او است. یك روز آسمان بیابان صاف بود اما كم‌كم ابری شد، باران گرفت. اول نم‌نم می‌بارید ولی یكباره طوفان شد. باد سرد سمجی وزید. باران، برف شد، چه برفی، هر دانه‌اش به یك رنگ، سرخ، سبز، سفید، طلایی، نقره‌ای، ارغوانی، نارنجی. یكباره زمین و آسمان رنگی شد، انگار پروانه‌های رنگی از آسمان به زمین كوچ می‌كنند. تندتند هیزم‌ها و خارهایم را یك جا جمع كردم، روی هم گذاشتم، بستم، روی كول گرفتم، راهی بازار شدم اما هرچه می‌رفتم به جایی نمی‌رسیدم. گنجشگ‌ها لابه‌لای خارها كز كرده بودند، از سرما جیك نمی‌زدند. به هر راهی كه می‌رفتم، به جایی نمی‌رسیدم تا كه یك جا ایستادم نگاه كردم. دیدم همه‌جا را برف رنگی پوشانده، مثل این‌كه زمین و آسمان چراغانی شده. فهمیدم راه را گم كرده‌ام. دوباره راه افتادم، رفتم، رفتم اما نمی‌دانستم به كجا می‌روم، بازار كدام سو است، تا به یك بلندی رسیدم. بالا رفتم شاید راهم را پیدا كنم اما همین كه به بالا رسیدم، به آن‌ طرف نگاه كردم. دشت گسترده‌ی سبزی دیدم كه فقط در خیال می‌آید، رویایی دنباله‌دار. تا چشم كار می‌كرد، سبزه و گل بود و درخت، چه درخت‌هایی! درخت‌هایی كه بر هر شاخه هم سیب بود، هم شلیل هم انجیر و هم پرتقال، هم گلابی و هم انگور یاقوتی، خرمالو، توت سرخ، لیموی ترش، لیموی شیرین.
 

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی هفتادوپنجم، اسفند ۹۵ و فروردین ۹۶ ببینید.