همهمان عادتها و وسواسهایی داریم که میخواهیم از دیگران پنهانش کنیم، چیزهایی که گاهی خودمان هم از مواجهه با آن سر باز میزنیم. «تاریکخانه» آنجا است که با این پیچیدگیها و تضادهای شخصیتیمان شوخی کنیم، آنجا که میشود به خودمان بخندیم. در این بخش قرار است هر شماره، یک نویسنده نقابش را بردارد و تصویر کمتر دیدهشدهای از شخصیتش را برایمان رو کند و رویش را تو روی مخاطبان باز کند.
سینی چای و شیرینی دستم است و پشت در ایستادهام فالگوش. نفس نمیکشم تا خوب بشنوم. ماشاءالله مثل بلبل حرف میزند. در دلم قند میسابند اما اینجا صحنهی خواستگاری نیست، من یک مادر هستم که پشت در اتاق دخترم ایستادهام و به مکالمهی روان و سلیس او و معلم زبانش گوش میکنم. اتفاقی که برای من هرگز نیفتاد و هیچوقت کلمات اینطور جاری نشدند. از نظر من معلمش معجزهگر است و فرزندان نسل جدید همه نابغهاند که بدیهی است! بچههایم از من نظرخواهی میکنند که فلان امتحان تعیینسطح بینالمللی را بدهند یا نه یا نوشتههایشان را با این سبک بنویسند یا آن سبک. من بهجدیت سری تکان میدهم و میگویم: «با معلمتون مشورت کنید ایشون استادند.» یکجوری رفتار میکنم که انگار همهچیز آرام است ولی در حقیقت اینطور نیست.
پنجساله بودم که رفتم کلاس آمادگی. باید لوحها و شکل الفبای فارسی و اعداد را یاد میگرفتیم. همهی اینها را بلد بودم ولی زبان انگلیسی کابوس شب و روزم بود. یادگیری حروف انگلیسی برایم سخت بود. یادم میآید کتابها از انتشارات لیدیبرد بودند. قطعشان کوچک بود و نقاشیهای بسیار رنگارنگ و قشنگی داشتند اما حتی نمیتوانستم پی را از تی تشخیص دهم. مادرم مذبوحانه تلاش میکرد کمکم کند. در هر زمان و مکانی تلاش میکرد. میگفت تی مثل تیر چراغبرق است و برای هرکدام از حروف غریبه قصهای میساخت ولی بهراحتی به مغز مدورم فرو نمیرفت که نمیرفت.
از کلاس دوم که مدرسهام عوض شد و نظام آموزشوپرورش تغییر کرد و این درس کلا از دبستان حذف شد حکایت من و زبان انگلیسی موقتا با خوشی و خرمی به پایان رسید. روز اول کلاس ششم امروزی یا همان اول راهنمایی بود که در آخرین ساعت، معلم زبان انگلیسی آمد سر کلاس. ما گروهی دختربچهی دوازدهساله بودیم که در میانهی سن طوفانی و تغییر مدرسه و هپروت ساعت آخر، قرار بود پا به دنیای انگلیسی بگذاریم.
معلم باخنده پا به کلاس گذاشت و سلامی به زبان اصلی کرد. تا اینجایش اشکالی نداشت ولی من از یک کلمه بعد از سلام را نفهمیدم که نفهمیدم. یکی دو تا از بچهها جواب دادند. گفتوگو گرم شد. من و یک دستهی دیگر همچون آدمهای هاجوواجی که برای دیدن مسابقهی پینگپونگ المپیک رفته باشیم فقط سرمان را چپ و راست میکردیم تا آبشاری از کلمات ناشناس را در هوا سیر کنیم. ساعت زبان بهسرعت سپری شد و جز چند نفر از بچهها هیچکس نفهمید درس چی شد، مشق کدام است و تکلیف چیست. معلم بهکلی ما را نادیده گرفته بود. دردناک بود. آن روز بود که حس کردم قاتلم را پیدا کردهام؛ زبان انگلیسی.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی هشتادونهم، تیر ۹۷ ببینید.