استخر شنا

اثر: Khaled Al Banna

داستان

داگلاس، گوش کن ببین چه می‌گویم. رئیس دولت موافقتش را با همه‌ی این چیزها اعلام کرد به شرط این‌که سهمش محفوظ باشد. به‌خاطر همین دوستش داشتم. از زمین تا آسمان با رئیس دولتِ قبل از خودش فرق می‌کرد، همانی که مملکت را مثل مغازه‌ی خیاطی اداره کرده بود، سر کیسه‌ی تک‌تک شهروندها را به بهانه‌ی ریاضت اقتصادی سفت به‌هم دوخته بود. هیچ میمونی یک دانه موز هم نداشت. هیچ مرغی توی مرغ‌دانی دانه نداشت. به‌خاطر همین بود که سرنگون شد. امروز ديگر فقیر است، آه در بساط ندارد، مردی که سردمدارِ مملکت بود، حالا حتی یک پمپ بنزین هم ندارد. می‌توانی تصورش را بکنی؟ اما رئیس من فرق داشت! همه‌ی ما سرِ کلاس یک دانشکده‌ حاضر شده بودیم، به‌خاطر همین بود که نبض همه‌ی وزرایش توی دستش بود. در جلسات شورای نظامیان، او را رئیسِ دولتِ «تو بچاپ من بچاپ» صدا می‌کردیم. او می‌خندید و چندثانیه دهان پر از دندانش را باز نگه‌می‌داشت. درحقیقت، چشم‌های تنگ و شیری‌رنگش باعث می‌شد بفهمیم که معنیِ اسم خودمانی‌اش را فهمیده: این‌که اگر خدمت‌كاری دزدی کند و سهم رئیسش را هم نگه‌دارد، کوچک‌ترین اشکالی ندارد.

خب، من به نوبه‌ی خودم با وزارت‌خانه‌ام چه‌کار کردم؟ خدا نکند که من، ژنرال هارونا، ندانم با پُستِ وزارتِ آبم چه‌کار کنم. علاوه بر بودجه‌ای که دولت فدرال اختصاص می‌داد، با بانک جهانی هم وارد گفت‌وگو شدم برای تامین هزینه‌های ساختِ سد، راه‌اندازیِ چندین پروژه‌ی ‌آبياريِ کشاورزی و کار‌گذاشتن لوله توی زمین برای تامین آبِ خانه‌ها. از بانک جهانی وام گرفتم، کار آسانی بود.

داگلاس، لطفا نوشیدنی‌ات را بخور و نپرس چه‌کسی وام را پس می‌دهد. وقتی من وزیر بودم، بانک جهانی مثل بابانوئل بود. همین‌طور بدون این‌که به شلوارت نگاه کند ببیند سیاه است یا سفید یا کثیف، وام می‌داد. هرکسی که بگوید سفیدپوست‌ها آدم‌های بدی هستند یک دلقکِ بازاری است. دوستِ من، بگذار این را بکنم توی مخت: ادامه‌ی حیات برای کشورهای جهان‌سوم از وقتی خیلی سخت شد که سیاه‌پوست‌ها شروع کردند به گرفتن پُست‌های بالا در بانک جهانی. سیاه‌ها به سفید‌ها یاد دادند که دودستی پول‌شان را بچسبند. البته می‌دانی که سفید‌ها چه‌جوری رفتار می‌کنند: به‌خاطر وام، از یتیم‌ها هم بلندتر گریه می‌کنند. مثل سنجاب‌هایی رفتار می‌کنند که یادشان می‌رود گاز بگیرند اما وقتی یادشان می‌اندازی بدجوری گاز می‌گیرند. می‌توانند با آن دماغ‌های سفیدِ درازشان بیشتر و بیشتر توی دل ‌و روده‌ات سرک بکشند و دنبال وام‌هایشان بگردند، انگار که وام‌ها سکه‌هایی هستند که در رودخانه گُم شده‌اند، تا این‌که بنا می‌کنی شک‌کردن که نکند شاید فیل قورت داده‌ای.

متن کامل این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی بیست‌وپنجم، تیرماه ۱۳۹۲ بخوانید.

* این داستان ۱۶ مارس ۲۰۱۳ با عنوان The Swimming Pool در روزنامه‌ی گاردین منتشر شده است.