بن‌بست​آینه

بخشی از عکس: بابک کاظمی

داستان

چه تابستان عجیبی، با همه‌ی تابستان‌ها فرق دارد،‌ همه‌چیز به‌سرعت بو می‌گیرد یا خراب می‌شود حتی چیزهایی که در یخچال می‌گذاریم، هلوها می‌گندند، سیب‌هایی‌که دیروز گرفته‌ام امروز لک زده‌اند، همسرم چمدانم را به‌سختی بسته است. گفت: «همه‌چیز رو به‌زور جا دادم، پیرهن طوسی راه‌راهت رو که دوست ‌داری از اتوشویی گرفتم تا کردم،‌ ‌گذاشتم روی همه.» من لباس‌پوشیده، آماده پشت پنجره ایستاده‌ام.

خانه‌ی ما انتهای بن‌بست آینه است، درست بالای در حیاط‌‌مان یک پنجره‌ی قدی است، همسرم جلوی آن تعدادی شیشه‌ی‌ترشی گذاشته‌ مثل گوجه‌سبز، پیاز سفید و گوجه‌فرنگی، از دور مثل پرچم ایران است. من اغلب پشت پنجره می‌ایستم و همین‌که سرویس‌مان می‌رسد سرِ آینه، چمدان را بر‌می‌دارم و به‌دو می‌روم. البته خانجانی راننده‌ی سرویس‌مان معمولا از مسیر اطلسی تلفن می‌زند و می‌گوید آماده باشم، تا دودقیقه‌ی دیگر می‌رسد.

دلم می‌خواهد تا سرویس‌مان برسد همین‌جا پشت پنجره باشم،‌ بیشتر با همسرم حرف بزنم. این همه روز خانه نیستم،‌ هردفعه هم که برمی‌گردم همین‌که از اطلسی می‌پیچم توی آینه، نگاهم به بالاست. همیشه پیش‌ از آن‌که برسم همسرم می‌رود پشت پنجره‌ی بالای در منتظرم می‌ایستد، من‌ هم چمدان را می‌گذارم زمین و برایش دست تکان می‌دهم،‌ او می‌خندد و به‌دو می‌آید پایین، در خانه را برایم باز می‌کند. این خانه را پدر همسرم خودش ساخته، مامور شهربانی بود عصرها آینه‌کاری می‌کرد، خانه‌ی ‌ما را هم با درآمد تزئینات ساخته، ‌او را استوار تزئینی صدا می‌زده‌اند، اسم این کوچه را هم به‌خاطر او بن‌بست آینه گذاشته‌اند.

من همسرم را پیش‌از آن‌که ببینم انتخاب کردم. گفتند: «دوتا خواهرن یکی نیره یکی نسرین.»‌ هیچ‌کدام را ندیده بودم اما از روی اسم گفتم نسرین، بعدها فهمیدم حضور هیچ‌کس در زندگی ما اتفاقی نیست، نمی‌دانم اگر او نبود من در این دنیا چه‌کار می‌کردم؟ ما بیشتر حرف‌هایمان را در آخرین لحظه‌ها می‌زنیم، موقعی که پشت این پنجره منتظر سرویس ایستاده‌ام. باورکردنی نیست اما من پشت این پنجره که می‌ایستم و با نسرین حرف می‌زنم دیگر زبانم نمی‌گیرد.
 

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی بیست‌وششم، مردادماه مجله‌ی داستان همشهری بخوانید.

 
 
 

۷ دیدگاه در پاسخ به «بن‌بست​آینه»

  1. هرمز فیروزی -

    داستان قوی و خوبی بود جزئیات با دقت و بر نامه ریزی در جای خود قرار داشتند .

    جمله آخر «چه تابستان عجیبی است» به خوبی جملات ابتدایی داستان را یادآوری میکند و موضوع را در ذهن خواننده یادآوری می کند
    «چه تابستان عجیبی ، با همه تابستان ها فرق دارد ، همه چیز به سرعت بو میگیرد یا خراب می شود حتی چیزهایی که در یخچال می گذاریم ، هلو ها می گندند ، سیب هایی که دیروز گرفته ام لک زده اند … «

  2. امیر -

    بعد از تماشای روایت های بسیار بسیار زیادی در روی پرده ی سینما از شک و خیانت حالا در نوبت داستان رسیده.

  3. فاتح -

    از خوش سخنی و بزرگی آقای علا انتظار داشتم که چنین داستان زیبایی بیافریند.
    شک و تردید را چه قشنگ و حقیقی روایت می کند.
    دست خوش آقای علای جان…

  4. مریم -

    روزی استادمان می گفت وقتی مشهور شدید ان وقت اگر بد هم نوشتید کسی از شما ایراد نخواهد گرفت . این داستان هم همین طور است .طرح اصلا منسجم نیست زیاده گویی بسیار دارد بخشی از ان اصلا ربطی به داستان نداشت داشت .

  5. الهام -

    جزییات رابا ظرافت کامل بیان شده بود و این در نوع خود بی نظیر بود…. وحتی در میانه داستان نوعی دلهره به خواننده القا میکرد ….

  6. حمید -

    یک کم اطناب داشت که ربطی به موضوع اصلی داستان نداشت اما تعلیق و ضربه آخرش خیلی جالب بود من خیلی دوست داشتم .