بلیت برگشت

سوگل مهاجری

روایت

سوگل مهاجری چشم‌پزشک مقیمِ آمریکاست که در مسیر انتشار همشهری داستان با او و نوشته‌هایش آشنا شده‌ایم. از او پیش‌تر روایت‌های «کلید اضافی» و «خاک نوچ» را ‌خوانده‌ایم که از روایت‌های پرمخاطب و محبوب مجله بوده‌اند. متن جدید مهاجری حکایتِ جامانده‌هایی است که زمان روی آن‌ها ایستاده و جلو نرفته است. روایت شاگردهای مدرسه که به نیمکت‌هایشان برمی‌گردند.

مُهر ویزا که توی گذرنامه‌ام خورد، هفته‌ی اول تیر بود. از ایرانی‌هایی که در کافه‌ی روبه‌روی سفارت پشت میزهای چوبی و استکان‌های چای جمع بودند، شنیدم که آن‌روز فقط به چهارنفرشان ویزا داده‌اند. من پنجمی بودم. بقیه از دَم مهر قرمز. مهرِ قرمز آن روزها مُد بود. خیلی‌ها با مراحل‌ دریافتش اُخت بودند. سفری پُرخرج به کشوری بیگانه، صف‌های طولانی سفارت، مصاحبه‌های کوتاه، مهرِ قرمز، یک‌سال دیگر انتظار و دوباره تکرار.

تیرماهِ قبرس خنک‌تر از تهران بود. بادی که از سمت ساحل می‌وزید بوی شن داغ و گوش‌ماهی داشت. دعوتی گرم و خوش‌بو از سمت دریا. اما من فرصت دیدن ساحل و موج و کافه‌‌نشینی نداشتم. ویزا نود روزه بود. به قدر یک تابستان دیدار با خانواده بعد از دوازده‌سال. به قدر این‌که به چشم ببینم گذر این‌همه‌سال با چهره‌ی آدم‌ها چه کرده و یا پی ببرم به بی‌رحمی و اغراق‌ عکس‌ها. با این‌که ویزا می‌گفت نود روز خانواده دارم، سه‌ماه کمتر مانده بود تا اول مهر. صبح روز اول پاییز که زنگ دبیرستان فیاض‌بخش می‌خورد، سر کلاس دوازدهم باید می‌گفتم: «حاضر.» سال شلوغی در پیش بود. گرفتن دیپلم، ثبت‌نام کنکور، کلاس‌های تقویتیِ اروند و خودِ خودِ کنکور که عین سگ ازش می‌ترسیدم. به‌خصوص با آن یازده‌ونیمی که هندسه‌ی قبل از سفر توی کاسه‌ام گذاشته بود.

بیرون سفارت، کل سه‌ترم زبانی را که روبه‌روی باغ فردوس خوانده بودم، ریختم وسط و تا نزدیک‌ترین شرکت هواپیمایی تاکسی گرفتم. راننده‌ پیر بود. ردیف باریکی از موهای سفید گِردِ کاسه‌ی سرش داشت و خال‌کوبی حشره‌ای چهاربال بر ساعدش. با ریش یک‌روزه‌، پوستش تیره‌تر از آن بود که نشان می‌داد. یک‌کَتی در جاده‌ی ساحلی به موازات دریا می‌راند. ساعتِ دو صبح که رفته بودم سفارت، ظلمات بود. دریا را ندیده بودم. فقط صدای موج‌ها بود و تق‌تق شن‌هایی که با باد هرازگاهی به شیشه‌ی تاکسی می‌خوردند. حالا آب‌های قبرس زیر آفتاب مدیترانه می‌درخشید و آبی ملایمِ آسمانش در قُرق مرغ‌های دریایی بود. با دیدن دریا از صندلی پشتی تاکسی، عجله‌ام برای گذر از آب‌های مدیترانه و اقیانوس اطلس و رسیدن به خشکیِ قاره‌ی آن دست‌شان شتاب می‌گرفت. از راننده پرسیدم: «مال کجایی؟» کوتاه گفت: «این‌جا.» گفتم: «همین‌جا؟» سر تکاند و دود سیگارش رفت توی چشمش. با یک چشم بسته، باز چندباری برای تاکید سر تکاند. فکرم رفت به چشم گشودن در جزیره‌ای کوچک و آفتابی. به یک عمر در جاده‌هایش راندن. به فکر‌نکردن به زندگی در سرزمین‌های دور و مرگ زیر آسمانی آشنا. چه عالمی. نگاهم در آینه‌ی ماشین به خودم و لبخندم افتاد. راضی و خسته بودم.

روزِ کاری رو به پایان بود که رسیدم به شعبه‌ی هواپیمایی کِی‌اِل‌اِم. در را که باز کردم، خنکی تهویه‌ی مطبوع، رطوبت جزیره را یک‌جا بلعید. دختری با موهای جمع‌شده پشت گوش‌ها و پوست آفتاب‌خورده دعوتم کرد به صندلی کنار میزش. با مداد مشکی، خالی بالای لبش گذاشته و دستمال کوچکی با آرمِ کِی‌اِل‌اِم مزین به یک تاج‌ آبی، دور گردنش یک‌وری گره کرده بود. گذرنامه‌ام را خواست و مهر ویزایی را که داغِ داغ، چندساعت پیش بین ورقه‌هایش خورده بود، ورانداز کرد. «روز پرواز؟» گفتم: «دیروز اگر می‌شد بهتر بود.» چیزی نگفت. فقط تندتند پلک زد و با تلق‌تولوقِ صفحه‌کلید، پروازها را گشت. به حساب من یک عمر طول کشید تا پروازی پیدا کرد برای دو روز بعد. انگار با عزیزآقا، بقال سر بازارچه بخواهم به تفاهم برسم؛ چانه زدم: «فردا، یا حتی دیرترِ امشب.» توضیح دادم یک نوک‌پا بروم هتل یک ساک جمع کنم، می‌توانم راهی فرودگاه باشم. پرسید: «بلیت یک‌سره؟» خنده‌ام گرفت، ویزا نود روزه‌ بود، گفتم: «دوسره.» دخترک بلیتی برای دو روز بعد صادر کرد. لارناکا، وین. وین، آتلانتا. آتلانتا، شارلوت. برگشت؛ روز آخر شهریور، بیست سپتامبر. دفترچه‌ی بلیت کلفت بود. سه برگه‌ی مقوایی برای رفت، سه برگه هم برای برگشت، لای جلدی مقوایی‌تر.
 

متن کامل این مطلب را می‌توانید در شماره‌ی بیست‌وهشتم، مهر ۱۳۹۲ مجله‌ی داستان همشهری بخوانید.

۴ دیدگاه در پاسخ به «بلیت برگشت»

  1. لیدا -

    بیان قوی و صحنه سازی از خصوصیات بارز متن و جمله های کوتاه هدف نویسنده و خواسته های انرا بیان کرده است.

  2. میم -

    سلام. به نظرم کار چندان خوبی نبود. یا لااقل آنطور که «داستان» گفته بود، نبود. این روایت، نه در شکل و زبان چیزی داشت که من نوعی را به وجد بیاورد نه در مضمون و ماجرا. یک روایت بسیار ساده و معمولی که با زبانی خاطره نویسانه(!) به بیان -شرح حال- لحظات شخصی پرداخته بود که برای انتشار در «داستان» آنقدر سطح بدیع و ناب نبودند(یا لااقل بدیع و ناب پرداخت نشده بودند). شما همین متن را با دیگر روایتهای این شماره مقایسه کنید؛ مثلاً با روایت آگهی تلویزیون. در کل باید بگویم این متن نباید در «داستان» چاپ می شد چون در حد و اندازه های «داستان» نبود. خصوصاً زمانی که از این نویسنده چند بار دیگر، متونی منتشر شده و می توانست این چند صفحه، در اختیار نویسنده ای جدید با روایتی بهتر قرار بگیرد. سرافراز باشید.