«پزشکِ زندان بودن تجربهی منحصربهفردی بود. ماجرای آدمهایی که به دلایل مختلف به زندان میآیند، شنیدنی و گاهی دردآور و غمناک است و البته مهم از جهت بررسیهای کارشناسانه. زندانِ محل کارِ من، زندان کوچکی است. صبح تا ظهر میروم آنجا و شبها هم «آنکال»ام که اگر موردی بود بروم. معمولا زندان بندهای مختلف دارد و همینطور اردوگاه که مخصوص زندانیان مواد مخدر است. روزها ورودیهای جدید را میبینیم تا سابقهی بیماری و اعتیادشان و... را در دفتر ثبت کنم. هر روز نوبت یکی از بندهاست.»
از نه سال فعالیت در حرفهی پزشکی، پنجسالش را پزشک زندان بوده. زندانیان پیش از آنکه برایش یک مجرم خطرناک باشند، بیمارند. با بیمارشدنِ یکیشان غمگین میشود و وقتی میداند که بیماری، دیگری را بهزودی از پا درخواهد آورد، تا چند روز حتی حوصلهی خودش را هم ندارد؛ حتی اگر هیچکدام یادشان نباشند روز پزشک را به او تبریک بگویند.
لازم است بگوییم که بهدلیل خاص بودنِ روایت یک شغل این شماره، نام نویسنده در متن ذکر نشده و در دفتر مجله محفوظ است.
در بهداری زندانام و بیمارها را ویزیت میکنم. تعداد زیادی بیمار که شاید یکی از مهمترین تفریحهای ماهانه یا هفتگیشان آمدن به بهداری زندان باشد. البته زندانیهایی که با وکیل بند[۱] دوستی قویتری داشته باشند، شانس بیشتری برای آمدن به بهداری دارند. این را از بیمارهای ثابت هفتگی میشود فهمید که هر هفته آمدنشان با یک بهانه و بیماری عجیبوغریب شروع و به کلوناز و دیاز و متادون و فنوباربیتال ختم میشود. اما بین بیمارهای امروز، جوانی بیستوچندساله بود که با قفلشدگیِ فک و دستها فرستاده بودندش بهداری. ظاهرش بینهایت معصوم و مظلوم بود. نمیتوانست حرف بزند و همبندیهایش برای اینکه زبانش را گاز نگیرد مقدار معتنابهی دستمالکاغذی در دهانش فرو کرده بودند. زندانی تازهوارد بود و هیچکس از سابقهی بیماریاش خبر نداشت. هر جرمی به ذهنم میرسید میگفتم و او با اشارهی سر میگفت نه. درمورد سابقهی بیماریهایش هم به جایی نرسیدیم. برایش دارو تجویز کردم و تا زمان بهبودی در بهداری بستری شد. شمارهتلفن برادرش در جیبش بود. شماره را به مخابرات دادیم تا برایمان بگیرد که از سر تصادف من گوشی را برداشتم. گفت برادرِ فلانی است و از زندان با او تماس گرفتهاند. از جرم برادرش میپرسم، میگوید: «به من ربطی نداره.»
میگویم: «سابقهی بیماری داره؟»
«به من ربطی نداره.»
«داروی خاصی مصرف میکنه؟»
میگوید: «من نمیدونم.» با گفتنِ «حیفِ اسم برادر» گوشی را قطع میکنم.
مدتی گذشته و زندانی بهتر شده است. پرستارمان از راه میرسد و میخواهد به روش خودش با زور فکِ قفلشده را باز و دستمالها را خارج کند. تازه تلاشش را شروع کرده که میرسم. میگویم: «بیخیال شو. الان خودش باز میکنه. حالش بهتره.»
«نه دکتر، تمارضه، من اینا رو میشناسم.»
«نه بندهخدا…» و چه شانسی میآورد این بندهخدا که حالش بهتر میشود. از بیماری و حملههای عصبی و ترس از زندان و… میگوید. از جرمش میگوید و اینکه کار او نبوده. من از برادرش میگویم که فقط اسم برادر را یدک میکشد و او با آهی تایید میکند که خانوادهاش میگویند: «تو با زندان رفتن آبروی ما رو بردی.»
ورودیهای جدید باید برای معاینه به بهداری بیایند تا سابقهی بیماری، اعتیادشان و… مشخص و در دفتر ثبت شود. در حال معاینه و پرکردن فرمِ ورودیهای جدید هستم که اسم یکیشان بهنظرم آشنا میآید. درحال تشکیل پروندهاش میپرسم: «با فلانی چه نسبتی داری؟» منظورم از «فلانی» یکی از آدمهای مشهور است. میگوید: «داداشمه.» میپرسم: «واسه چی آوردنت زندان؟» اولش افسانهای سرهم میکند و بعد که میبیند قصهاش خیلی غیرقابلباور بوده، اصل ماجرا را میگوید. البته اصل ماجرا هم دروغ است ولی اینبار قابل قبولتر.
روز بعد دوباره میآید بهداری. «دکتر تو که برادر و خواهرام رو میشناسی، زنگ بزن بیان من رو آزاد کنن.» و کلی آه میکشد و اشک میریزد. دلم میسوزد. از همان بهداری زنگ میزنیم به یکی از خواهرانش. «برادرت قول داده بچهی خوبی بشه.گناه داره توی زندان بمونه. بیاین و آزادش کنین.» خواهرش میگوید: «دکتر این آبرو و آسایش و امنیت خانواده رو گرفته.» ولی قول میدهد که برای آزادیاش پیگیری کند. بعد میفهمم این بشر کارش شده بوده تهدید و باجخواهی از اعضای خانواده، مثلا صاف میرفته رستوران برادرش و دادوبیداد میکرده که من هپاتیت دارم و برادرش هم مجبور میشده با پول ساکتش کند یا صاف میرفته بیمارستان سراغ خواهرش و خواهر بیچاره که مسؤولیت مهمی هم داشته، مجبور میشده یک جوری راضیاش کند که برود خانه و آبروریزی بیشتری راه نیندازد.
چند روز بعد توی بهداریام که میشنوم یک نفر بلندبلند با یکی از سربازها حرف میزند که «من باید دکتر رو ببینم، دکتر من رو میشناسه.» و… بالاخره میآید توی اتاقم. میگویم: «چیه؟»
«دکتر من رو که میشناسی، برادرِ…»
«آره، خب؟»
«دوباره اومدم متادون میخوام، قرص میخوام، پام شکسته، به برادرم زنگ بزن.»
«پات چی شده؟»
«دامادمون زده.»
«دامادتون؟ تو چیکار کردی؟ اگه دامادتون زده چرا تو زندانی؟»
«راستش موقعی که اون میزد من هم بیکار نبودم دیگه دکتر.»
« واسهت عکس مینویسم.»
در عکسِ پایش اثری از شکستگی نبود.
«واسهم زنگ بزن دکتر. ولی اینبار به اونیکی برادرم زنگ بزن.»
«این بیچارهها تو رو فرستادن زندان که یه نفس راحت بکشن، حالا من زنگ بزنم که دوباره بری بیرون به سیخشون بکشی؟»
«از دفعهی قبل که زنگ زدی چهارماهه کاریشون نداشتم!»
پرستار صدایم میکند: «دکتر بیا این رو ببین، زخمش بدجوره.» میروم اتاق پانسمان. زندانیِ جوانی است که بر اثر زمینخوردن زخم عمیقی توی صورتش ایجاد شده. میپرسم: «چی شده؟»
«توی سوئیت (انفرادی) بودم. بلند شدم سرم گیج رفت. اینجوری شدم.»
«انفرادی چرا؟»
«دعوا شد، فرستادنم اونجا.»
زخمش را نگاه میکنم، زخم عمیقی است. فشارش را میگیرم و میگویم زخمش بخیه شود.
میگوید: «دکتر صورتم خراب شد رفت.»
«چرا؟»
«جاش میمونه.»
جوان خوشسیمایی است و اگر با نخِ ریز بخیه نشود جای بخیهاش زیاد میماند.
میگویم: «خودم برات بخیه میزنم، نگران نباش.»
پرستارمان میگوید: «دکتر اینجا نخ بخیهی ریز نداریم.»
زندانی میگوید: «دکتر گفتم اینجا ما زندانیها ارزش نداریم، کسی به حرفمون گوش نمیده.»
یک برگهی اعزام برایش مینویسم تا اعزامش کنند به بیمارستان. بهاش سفارش میکنم: «برو اورژانس پیش دکتر فلانی، دوستمه، الان شیفته.»
روز بعدش دوباره همان زندانی میآید. سرحال است. زخمش را میبینم. عالی برایش بخیه کردهاند. مراقب همراهش میگوید: «دکتر گوشش رو معاینه کن. مدعیه که مراقب زده توی گوشش و پردهی گوشش پاره شده. بگو که چیزیش نیست.» جوری میگوید که یعنی حتما بگو چیزیاش نیست.
گوشش را معاینه میکنم. مراقب و زندانی، پرستار و پذیرش همه منتظرند تا من حرف بزنم.
میگویم: «پردهی گوشش پاره شده.»
همه میروند. دوباره زندانی برمیگردد و میآید دم اتاقم. میگویم: «چی شده؟»
میگوید: «خیلی مردی دکتر.»
بیان حقیقت که باید همه آن را رعایت کنند، گاه آنقدر سخت و غریب میشود که وقتی بیان میشود انگار کاری خارقالعاده، عجیب و شجاعانه است.
متن کامل این مطلب را میتوانید در شمارهی بیستوهشتم، مهر ۱۳۹۲ مجلهی داستان همشهری بخوانید.