چندماه پیش که ماشین خانم ناجیان را دزدیدند، ما که درگیر لحظهلحظهی ماجرا بودیم، اصرار کردیم که اتفاق را بنویسد و گذاشتیمش در نوبت چاپ که مطلب خانم ثمینی هم رسید. برحسب اتفاق هردو متن دربارهی مالباختگی بودند و شباهتها و تفاوتهای عجیبی داشتند. حالا بهنظر میرسد میشود از نویسندگان مختلف خواست تا از زاویههای مختلف از یک پدیده بنویسند.
خلاصه که حواسپرتی به جای خود اما این دفعه یادم بود که شب قبل ماشین را کجا گذاشتهام، آنهم به چند دلیل: اولیاش اینکه ترجیح داده بودم جلوی ساختمانی پارک کنم که برِ خیابان اصلی است و خیابان اصلی یک بلوار چهارباندهی پُررفتوآمد. دومین دلیلی که همهچیز واضح یادم مانده بود، یادآوری دقیقِ این صحنه و دیالوگهایش است که وقتی دخترم گفت: «صبح اینجا آفتاب میتابه و ماشین داغ میکنه، برو تو کوچه زیر درخت بذار.» جوابش را دادم که: «اینجا جلوی درِ ساختمونه. دوربین مداربسته و نورافکن داره. امنه.»
بهتر است آدم اینگونه دیالوگها یادش بماند. آن لحظه که میگوییشان یک مشت کلمه هستند و به گوش نمیآیند ولی فکر کنید که فرداروز چقدر ممکن است بهشان استناد کنید؟ شاید بارها در جواب این سوال که «کجا پارک کرده بودی؟» یا «چرا نبرده بودی توی پارکینگ؟» مجبور باشید همان دیالوگها را تکرار کنید، چندباره و چندباره. حرفهای آخر درست مثل نگاه آخر هستند. آدم بهتر است همیشه یکبار دیگر برگردد و با دقت نگاه کند و تصویر را توی ذهنش ثبت کند. کاری که من کردم. از روی پلهها، رو به خیابان، چلیک، تصویر را قاب کردم.
ماشین نبود. دیشب بود. صبح نبود. بود. نبود. سهل و ممتنع. این قدر ساده و همینقدر پیچیده. ژرژ مِلییس هم همینطور ساده یک مفهوم غامض را توی سینما اختراع کرده بود. میگویند یکروز برقِ استودیویی که مِلییس آنجا داشته تصویربرداری میکرده میرود. آخرین تصویری که قبل از رفتن برق روی نگاتیو ثبت شده بود با تصویر بعدی که با آمدن دوبارهی برق ثبت شده، فرق میکرد. دلیلش هم این بود که بعد از آمدن برق و ادامهی فیلمبرداری چندجزء از صحنه، دیگر توی قاب نبودند. بعد حاصلِ آن نماهای متوالی شده بود: بودن. نبودن. مثل غیب شدن. حالا آن آخرین نما و تصویری که من از جلوی در و روی راهپلهها دیده بودم، نمای خارجیِ شبطوری بود از ماشینم که میان دو ماشین مدلبالای سفید آرام گرفته بود. اما بعد، همان نمای خارجی در نور صبح فردایش، داشت جای خالیاش را نشانم میداد، یک جای خالی میان همان دو ماشینِ مدلبالای سفیدرنگ. نبود.
خیلی وقت شده بود در طول زندگیام (مثلا شاید پانزدهبار یا دوازدهبار، دقیقش را نمیدانم اما وقتی میگویم خیلی، منظورم هزاربار نیست و نه حتی صدبار چون اغراق میشود. همان دوازدهبار بهتر است) که دزدیده شدن ماشین و برخورد ناگهانیام را با تصویرِ «نبودن» مرور کرده بودم. یعنی شده بود جای پارک ماشین را گم کرده باشم و اولین احتمالی که نزدیک به یقین بوده، همین گزینهی دزدیده شدن باشد. یا کسی قرار بوده ماشین را ببرد برای کاری و من یادم نبوده و یکهو با جای خالیاش روبهرو شده بودم. شاید بهخاطر همین وقتی جای خالیاش را دیدم با اینکه قاطعانه میدانستم دیشب همانجا پارکش کردهام اما باز چند قدم دویدم بالاتر و چند قدم پایینتر را هم دیدم. قیافهام ترکیب ناباور و گیجِ آدمی بود که انگار باید طبق یک سنت و رسم دیرینه، هراسان اطرافش را بگردد. البته کار پوچی بود. همان وقت یک جای منطقیِ مغزم این گزاره را میان همهی رشتههای عصبی پخش کرده بود که «مدادیِ مخملی رو دزدیدن.» اما غریزه یا میل به انکار وادارم میکرد که خلافِ هربار که جای ماشین یادم میرفت و اولین فکرم این بود که «نکنه دزدیدنش»، اینبار دزدی را آخرین گزینهام بدانم. یک جور تظاهر به باور نکردن و نپذیرفتن سرنوشت محتوم، فرافکنی و انکار.
نشستم روی لبهی جدول و زل زدم به رفتوآمد ماشینهای توی بلوار که از بالا به پایین، آسان یا از پایین به بالا به سختی و پُرگاز حرکت میکردند. شاید از دور شبیه آدمهای بدبخت و داغان بودم که ناامید و تلخ و تیرهروز، لبهی جدول تنها پناهشان شده اما پشت آن چشمهای سنگین و غمآلود، فکرهای غریبی میگشت. غیر از «حالا چی کار کنم؟» و «به کی زنگ بزنم؟» به این فکر میکردم که بالاخره من هم توی موقعیتی افتادم که از دور دیده بودم. موقعیتی که طبق اصول تراژدی ارسطویی همیشه در من حس ترحم و ترس ایجاد میکرد که درنهایت با استدلالِ «خوب شد من در این جایگاه نیستم و اصلا این جایگاه هیچوقت سراغ من نمیآید» بلافاصله فراموش میشد. حالا این نوبت بقیه بود که جملههای گذری و کلیشهای بگویند و خطوط چهرههایشان از کاتارسیس ارسطویی بگوید و آهی از سر آسودگیِ خیال بکشند که جای من نیستند و لابد بعد از این حتما با وجود دزدگیر، قفل فرمانشان را هم محکم ببندند. بعد فکرم رفت به چیزهایی که توی ماشین بود: پوستر تئاتر «عجایب مخلوقات» که خب به درد دزد نمیخورد اما برای من گرانبها بود، یک عالم بطری آب که ماشین توی تابستان و ترافیک جوش نیاورَد، بقیهی پارچهی رومبلی قدیمی که پنج ششسال بود میخواستم باهاش رومیزی بدوزم و… آخ! کفش مهمانی که پریشب در راه برگشت درآورده بودم و بهجایش کفش راحتی پوشیده بودم و مانده بود زیر صندلی راننده.
همزمان با بهت و حیرت و «چرا من؟» روال اداری هم شروع شد. گزارش سرقت و کلانتری و دادسرا و آگاهی به همین ترتیبی که نوشتم. توی همهی این مرحلهها، آدمهایی مثل خودم را دیدم که توی گزارشها اسم همهمان «مالباخته» بود (که باید همینطور سرهم نوشته شود وگرنه طعم و مزهی واقعیاش را از دست میدهد). آنها هم چندین دیالوگ کلیشهای را که ریشهی تولیدش به لحظهی فاجعه میرسید از بر بودند، تا میگفتم: «دخترم گفت که ماشین رو بذاریم زیر سایهی درختها ولی من گفتم زیر دوربین مداربسته امنتره.» یا: «بر بولوار بود. توی خیابون اصلی.» آنها هم تندتند بخش خودشان را اجرا میکردند و میگفتند و مطمئن بودم چیزی از دیالوگهای من یادشان نمانده چون خودم هم چیزی از حرفهای آنها نمیشنیدم. بعد بخش سومی از دیالوگها مربوط میشد به کارمندهای نیروی انتظامی و قضایی که «نگران نباشید پیدا میشه.» و بهخصوص وقتی گزارش سرقت ماشین من را میخواندند، همه بهاتفاق مژده میدادند: «همین امروز پیدا میشه. بنزینش که تموم بشه یه جایی ولش میکنن.» یا: «این اتوبان رو که زدن ناامن شده. معتادا پاشون به اینجا باز شده.» اما هیچکس نمیدانست درون من چه غوغایی است و چرا.
میگویم «ماشین من» اما راستش این ترکیب خیلی رسمی و برایم ناآشناست چون طبق یک عادت خانوادگی از همان روز اول برای این ماشین اسم گذاشتم. اسمی که به نام تجاری و مدلش بیربط است. چیزی مثل «کلاه مخملی»، «نوکمدادیِ کلاه مخملی»، «نوک مخملی» و «مدادی مخملی» که بهخاطر تودوزی مخمل و رنگ نوکمدادیاش بود. نمیدانم این عادت نامگذاری از کجا در خانهی ما باب شد. اما آن روز که ماشین را دزدیدند و آن غم غریب توی دلم نشست، همان وقت که نشسته بودم لبهی جدول، فکر کردم چرا از این نبودن اینقدر ناراحتم و یکی از دلایلش را در همین اسمگذاری دیدم. یک بخش، تاسف عمومیام بود بابت فرهنگ و معیشت و اعتیاد در جامعه ولی بقیهاش که قابل توجه هم است، شخصی بود. غصهخوردن برای چیزی که مالک اول و آخرش بودی انگار از وقتی به دنیا آمده دیدیاش. اولین سفر زمینی طولانیات تا شیراز را با او راندی، سینهکش تپهها را با او بالا رفتی، تا لبهی موجخورِ ساحل با تو آمده، از خریدهای هفتگی و رساندن دوست و آشنا بعد از هر مهمانی بگذری، در کاروان عروسی رفیقت بوق زده و باعث رونق عصرهای دلگیر جمعهات شده است.
نشسته روی جدول تصور میکردم «مدادیِ مخملی» را که یک غریبه سوارش است و قلق کلاچش را نمیداند و صندلیاش را آن قدر عقب داده که تسلطی روی دندهاش ندارد و خوب جانمیرود. بیچاره ماشین حتما بهتش زده، «آخ! مدادی مخملی» و بغض راه گلویم را بست. توی دلم به خودم ناسزا گفتم که «خب واسه چی اسم گذاشتی براش لامصب؟»
اشیاء و لوازم ما گاهی جزئی از خودمان میشوند. حتا نشانههایی از طرز فکر و شیوهی زندگی کردنمان. لباس و لوازم شخصی و تزئینی نزدیکترین چیزها و یک پله بعدتر، محل زندگی و کامپیوتر شخصی و میز کار و کشوهای شخصی و… تا برسد به ماشین سواری. بعضی از اینها سندی دارند که دلیل مالکیت میشوند که بهنظر من زیاد هم ملاکِ مالکیت نیست. بعضی مثل جیب لباس یا کشوی میز یا مثل ساعت مچی و انگشتر دست چسبیده به پوست بدن، آنقدر شخصی هستند که جداییناپذیرند. چیزهای ما نمیمیرند. نمیروند و در را بههم بکوبند. قهر نمیکنند. مصلحتاندیش نیستند. با بد و خوب آدم میسازند. دلشان زده نمیشود. اسم گذاشتن برای همهی اینها ریشهاش همین اطمینان از ماندگاریشان است و خیالِ جمع بابت جاودانگیشان که احتمالا ربط مستقیمی به از دست رفتههایمان دارد. به همان حکایتِ بودن و بعد یکهو نبودن. کمکم به این نتیجه رسیدم که من بهشدت ترس دارم از دیگر نبودن، از همان شعبدهی سادهی جورج ملییس. این نامگذاری روی اشیاء و حتی در مواردی حرفزدن با آنها برایم واکنشی دفاعیست درمقابل از دست دادنشان؛ ساختن یک رابطه و رشتهای محکم تا تضمینی باشد برای ازدست ندادنشان. انگار سهقفله مال خودم میکنمشان. حتی در برابر خودم ازشان محافظت میکنم. یاد سال قبل افتادم که هنوز ماشین گران نشده بود و همه بهام پیشنهاد میکردند تا ماشینم را با یک مدل بهتر عوض کنم. آنموقع سر تکان میدادم و میگفتم که حالا دربارهاش فکر میکنم ولی بعد در خفا وقتی سوار «مدادی مخملی» میشدم دستم را روی فرمانش میکشیدم و میگفتم «نترس جانم! من و تو همیشه باهم میمونیم.»
حالا من تنها و غریب نشسته بودم روی لبهی جدول و او را برده بودند. کجا؟ هنوز نمیدانستم. شنیده بودم ماشینهای دزدیده شده را اوراق میکنند. از این عاقبت برای مدادیِ مخملی میترسیدم. راستش میخواهم اعترافی کنم که حق دارید نپذیرید. پیش خودم خیال میکردم دزد را که با ماشینم مسافرکشی میکند و شب برمیگردد خانه با پاکتهای خرید و کفش مهمانیام را به زنش هدیه میدهد. بعد دستشان را میگیرد و میروند گردش، سوار بر مدادیِ مخملی. اینطوری آرام میشدم. اینطوری هیچ خدشهای بر تعادل دنیا وارد نمیشد. فکر میکنم که داشتن و بودن توی دنیا ثابت است و فقط از شکلی به شکل دیگر تبدیل میشود و از جایی به جای دیگر میرود. اصلا شاید آقای دزد بعدها که روی ماشین کار کرد و وضعش بهتر شد یک حلقه لاستیک قابل قبول هم بیندازد زیر ماشین تا زمستان راحتی را با مدادیِ مخملی بگذراند.
عصر خسته و گرمازده و غمگین رسیدم خانه، آنقدر بیحوصله بودم که حتا کفش و شال نکندم و روی نزدیکترین صندلی نشستم. چراغ قرمز پیغامگیر تلفن چشمک میزد. از همانجا که نشسته بودم میتوانستم تصور کنم چه کسی تماس گرفته و چه چیزی گفته. یکی دلداری داده، یکی پیشنهاد کمک و آنیکی پرسیده کِی هستم ماشینش را بیاورد برایم. چشمهایم را میبندم و سرم را تکیه میدهم به پشتی صندلی و رَوندِ فراموش کردن و جمعوجور کردن خودم را آغاز میکنم تا به بقیهی زندگیای برسم که طبعا کاری به کار من و مشکلاتم نداشت. تلفن زنگ زد. صدای بوق پیغامگیر آمد و مردی که گفت: «خانوم موبایلتون رو که جواب نمیدین. به این شماره هم چندبار زنگ زدیم برنداشتین. شما صاحب ماشین…» پریدم و گوشی را برداشتم. از کلانتری بود که میگفتند «مدادی مخملی» پیدا شده. آنقدر خوشحال بودم که بقیهی حرفهایش را نشنیدم. آدرس گرفتم و درود فرستادم به آن افسر نیروی انتظامی که بهام گفته بود همین امروز پیدا میشود و به خودم که کفش و شال نکنده بودم. دوری من و «مدادی مخملی» به بیستوچهار ساعت هم نرسید.
باید تا آن سر شهر میرفتم. جایی که تا آن وقت نرفته بودم. وقتی رسیدم عصر شده بود و سروان نیروی انتظامی فقط اجازه داد ببینمش. اول از بیرون، پشت نردههای پارکینگ نشانش داد. جا خوردم. نه باتری داشت، نه زاپاس، نه رینگ، نه ضبط، نه چرخ جلو و تصادف هم کرده بود، مثل زنی که بهاش تعرض شده. مدام تصویرش جلوی چشمم بود وقتی این بلاها را بر سرش میآوردند. لابد اسم من را بلند صدا میکرد و من نبودم. رفتار وحشیانه و سنگدلانهای باهاش شده بود. رفتم جلوتر. تکهپارههای پوستر تئاتر کف ماشین افتاده بود. کفشها نبودند. سیدیها و پارچهی رومبلی که جای خود داشت. توی ماشین پر از پنبه و دراژههای قرص بود.
این دیگر بودن نبود. دیگر مدادیِ مخملی نبود. این یک تعریف مریض بود از دزدی که با مرام من همخوانی نداشت؛ مرامِ یا همه یا هیچ. بودنِ نیمهکاره و نیمقد به درد من نمیخورد. بهنظرم دزد ماشینم هم باید قبل از اینکه ساعت ده شب، جلوی دوربین مداربسته توی یک بلوار پُررفتوآمد، درِ ماشین را با مفتول و شاهکلید باز کند به این فکر میکرد که آیا همهی این ماشین و هویتش را میتواند تصاحب کند یا نه. میتواند با آن کار کند؟ بچهاش را برساند مدرسه و شبها برای خانه خرید کند؟ اگر نمیتواند برود سراغ چیزی که میتواند تمامقد مال خودش باشد.
بعد از آن، وقتی قضیهی آن شب و لحظهی دیدن ماشین را برای کسی تعریف میکنم با این دیالوگ شروع میشود: «انگار عزیزت رو از پشت پنجرهی آیسییو ببینی، مثل زنی که…» و باز دیالوگهای تکراری از ماجرای پیدا شدنش. بعد همه میپرسند: «حالا کجاست؟» و من میگویم: «توی پارکینگ.»
«میخوای چیکارش کنی؟»
«هیچی.»
خیلی خوب بود این روایتتون. ملموس بود انگار برای خود آدم پیش اومده باشه. خیلی دلنشین و روان بود.
عالی بود. عین این اتفاق برام افتاد.اماتعریف تو فوق العاده بود
مرسی که کامنتمُ تایید نمیکنید.
منتظریم که نویسنده پاسخ دهد.