من یک خانهی معمولی دارم با یک سوراخ توی سقف آن. از روی این مبلی که نشستهام میتوانم بیشتر آشپزخانهی همسایه را ببینم. توستر سفید و کوچکشان صدا میکند و نانها را پس میدهد. زن همسایهی طبقهی بالایی روسریاش را مرتب میکند و از روی سوراخ بالای سرم میپرد آنطرف که برشان دارد. قرار گذاشتهایم هربار سلام نکنیم. من هرروز چندبار از زیر این سوراخ رد میشوم و آنها هم چندبار از رویش میپرند، میروند توی آشپزخانه و چیزی برمیدارند. زن یک کتوشلوار خاکستری ساده دارد، روسریاش پر از خالهای مشکی است و دوخت لبهی جیپ سمت چپش کمی باز شده است. بیشتر وقتها که جست میزند آن طرف، همین لباس تنش است. معمولا جفتپا میپرد. بعضی وقتها در آن یکثانیهای که توی هوا است به این فکر میکنم که چرا یک تخته نمیگذارد روی سوراخ. در این یکماه، تقریبا تمام کارهای معمولیاش را انجام میدهد. چیزی درست میکند و میخورد. راه میرود و به در و دیوار نگاه میکند. تا حالا هیچوقت ندیدهام گریه کند. بعضیوقتها که توی هواست انگار صحنه را آهسته میکند و همان بالا به اتفاقهایی که افتاده، فکر میکند.
کمی خردهی گچ از سقف میریزد پایین. شوهرش سرش را میآورد دمِ سوراخ. نشسته و نیمتنهاش را کمی جلو داده تا من را ببیند.
«سلام.»
برایش سر تکان میدهم.
«چی میخونی؟»
جلد کتاب را کمی بالاتر میگیرم تا ببیند. تیتر درشتِ جلد را بلند تکرار میکند.
«مکانیک خودرو»
یک لباس چهارخانه تنش است. با مربعهای یکاندازه و نسبتا درشت. همانجا دراز میکشد. ساعتش برای دستش بزرگ است. فلزی است و یک جورهایی از مچش آویزان است. خودش و زنش هردو چهلسال دارند و دهسالی از من بزرگترند. میگوید: «تو هم قبول داری که کارِ اونه؟»
میگویم: «کارِ کی؟»
میگوید: «اون دیگه. کارِ روحش.»
پسرش را میگوید. هشتسال دارد. یکماه پیش از درِ خانه دوید بیرون و دیگر پیدایش نشد. قبل از بیرون رفتن دقیقا روی همین سوراخ ایستاده بوده. همینجایی که سقف پایین ریخته است. خودشان این را تعریف کردند. پسرش هفت، هشتبار بالاوپایین پریده است و گفته بستنی میخواهد. آنها هم نخریدهاند. پسرش رو به بالا میپریده و حالا آنها رو به جلو میپرند. مرد میگوید جای پاهای پسرش، باعث شده سقف خراب شود. میگوید بچه دارد از او انتقام میگیرد. اول با گمشدنش و بعد با خرابشدنِ همانجایی که آخرینبار ایستاده بوده. مرد دودقیقه بعد میدود دنبالش توی کوچه. فقط دودقیقه بعد ولی دیگر نمیبیندش. دوساعت تمام خیابانهای اطراف را زیر و رو میکند و آخرش به پلیس خبر میدهد. یکی از عکسهای سهدرچهارش را دادهاند برای شناسایی. توی عکس، موهای خرمایی و لختش نصف چشمهایش را پوشاندهاند. مرد اصرار دارد اینها کار روحِ پسرش است. اگر حرفش را تایید کنم یعنی قبول دارم پسرش رفته است آن دنیا. خودش یکبار که زنش رفته بود بیرون، گفت پسرش مرده است. نخ سفید یکی از دکمههای پیراهنش را آنقدر کشید که دکمه افتاد توی خانهی من. از آن بالا به دکمهی نسبتا ریز و سفید روی موکت من نگاه کرد و گفت پسرش رفته است آن دنیا. صدایش هیچ لحنی نداشت.
زن میگوید: «این رو بگیر لطفا.»
با شوهرش است. مرد از لبهی سوراخ بلند میشود و سینی چای و شکر را از زن میگیرد. هرکدام یک طرف ایستادهاند و دستشان یک جایی، آن وسطهای سوراخ میخورد بههم. سینی به سلامت رد میشود. زن میگوید: «چیزی میخورین؟»
اینبار با من است. از همان پایین که نشستهام، نگاهش میکنم.
«نه. ممنون.»
نانها را برمیدارد، کمی دورخیز میکند و میپرد آن طرف. تلفن دوباره زنگ میخورد و زن دوباره میگوید: «چرا حرف نمیزنین؟» آرام میگوید. تازگیها هر چندوقت یکبار تلفنشان زنگ میخورد ولی صدایی نمیآید. یک ذره پودر سفید میریزد پایین. سوراخ، تقریبا یکمتری اندازه دارد و مبل سهنفرهی من در فاصلهی نیممتری از آن قرار دارد. یکسال پیش توی خانهشان ساختوساز کردند. جای چندتا از تیغه و دیوارها را عوض کردند. برای همین آشپرخانهشان بالای هال خانهی من است. هالشان کمی آنورتر و دوتا اتاقهایشان کلا یک طرف دیگر.
ده روز پیش سقف خراب شد. زن میگوید یکی از لولههای آشپزخانه ترکیده و این تکه، نم داده است ولی مرد دلیلش را بالاوپایین پریدن بچه در این نقطه میداند. من توی اتاق خواب بودم و وقتی آمدم بیرون که آجرها افتاده بودند پایین. خورده بودند روی سر مبل. نصفشان یک طرف و نصفشان یک طرف دیگر. دوتا آجر هم روی تشک مبل افتاده بود. همهجا سفید و خاکی بود. سه جای میز چوبی لبپر و جلد یکی از کتابها سوراخ شده بود و لبهی تیز آجر روکش چرمی را خطهای درشتی انداخته بود. از اتاق آمدم بیرون و چند لحظهی بعد که صدا خوابید و گردهای ریز و معلق توی هوا کمتر شدند، سر مرد را دیدم که کمکم کنار لبهی نامنظم سوراخ پیدا شد. آنموقع یکلحظه فکر کردم او سقف را خراب کرده است. چون قیافهاش شبیه کسی بود که اختراع مهمش منفجر شده ولی هنوز برای خدمت به بشریت احترام قائل است. گیجیاش کمکم تبدیل به ترس شد و برای اولینبار گفت: «کارِ اونه.» بعد نصف بیشتر بالاتنهاش را آورد جلوی سوراخ. گفتم: «نیفتین؟»
ادامهی این داستان را میتوانید در شمارهی چهلوششم، مرداد ۹۳ ببینید.
این داستان بسیار جذاب شروع شد، و فکر میکنم ایدهی فوقالعاده خلّاق داستان هر خوانندهای رو از همون ابتدا به داستان جذب کنه. ارتباط دو همسایه با یک حفرهٔ یک متری توی سقف خونه، و گم شدن بجهٔ همسایهی بالایی. ایدهٔ داستان عالیست ولی، همانجا در ابتدای داستان باقی میماند. هر چه جلوتر میروی تا داستان را دریابی میبینی که همچنان در همان ایدهٔ اولیه باقی ماندهای و چیزی دستگیرت نمیشود.
در حفرهٔ مشترک، داستانی مطرح نمیشود بلکه فقط یک شرایط نوآورانه را میبینی. این داستان به نظرم یک صحنه، یک تصویر را بازسازی میکند. مردی که از سوراخ یک متری کف خانهی خود به پایین خم شده و با همسایهٔ خود صمیمانه صحبت میکند. هر چه خواندم تا داستان را بفهمم، چیزی دستگیرم نشد. هدف بعضی صحنهها را هم نفهمیدم، یعنی احساس میکنم مطالبی بیان شدهبود تا این ایدهٔ خوب به شکل یک داستان مطرح شود. با این ایده میشد داستانهای فوقالعادهای نوشت. نمیدانم، شاید هم چیزی در داستان بود که درکش نکردم.