پاییز فصل بادهای غریبه است؛ حجمهای ناشناس هوا که ناگهان میان آرامشِ روز به جنبش درمیآیند و بیشتر از گرما یا سرما، کُرک و غبار و مهمانهای ناخوانده دارند. برگها و تنها و روانهای ضعیف را میلرزانند و بیماری و تنهایی را غلیظتر میکنند. سوگل مهاجری چشمپزشک مقیم آمریکا در این متن، گوشهی دیگری از خاطرات دوران تحصیلش را با نگاهی داستانی روایت کرده است.
اجازه نداریم از آسانسورها استفاده کنیم. آسانسور مال مریضهاست و دکترهای بخش. ما دانشجویان سال چهارمایم؛ دکترهای بعد از اینِ یک دانشکدهی چشمپزشکی بزرگ در یکی از ایالات آمریکا. راهپلهها و کریدورهای پشتی کلینیک قلمروي ماست. چهار طبقه کلینیک را هر شیفت، دهها بار با پله گز میکنیم. از پایین تا بالا و برعکس. هر طبقه سه بخش دارد. هر بخش بیست اتاق معاینه. مریضها که میرسند، یکی از هشت منشیِ کلینیک کاغذبازیهای ورود را انجام میدهد. نوبت هر دانشجویی باشد که مریض ببیند، کلادِت اسمش را پای بلندگو میخواند كه خانم فلانی به اتاق شمارهی فلان، آقای فلانی به بخش فلان. هرجا باشیم، بهمحض شنيدن اسممان قدم تند میکنیم. همکلاسیها در صفی کجوکوله و نامرتب میچسبند بیخ دیوارها و جاده میدهند. همه میدانیم دیر برسیم، بهمان شیفت اضافی میخورد، ازمان نمره کم میشود، گذارشهایمان از دَم عیبدار ميشوند و در یک کلام کلاهمان پس معرکه و چوب در آستینمان میشود. پس جاده میدهیم که بعدا جاده بدهند، قانونی نانوشته بین دانشجوها.
دوشنبه است. طرفهای غروب. میانههای پاییز. با میترا روی پلهی آخر طبقهی چهارم کلینیک نشستهایم، چند قدم مانده به پشتبام. راهپله با نورِ سبز بیرمقی که از پنجرههای عشقهبسته به پاگرد میریزد، روشن است. اینجا ساعت ناهار نداریم. هرکی هروقت شد باید از خودش پذیرایی کند. گاهی صبحانه را عصر میخوریم و ناهار را بعد از نیمهشب. امروز عصرانه ناهار داریم. میترا وقت نکرده خورشت بادمجانش را گرم کند. به قول خودش مرغِ سیاهِ بیجان. ولی لوبیاپلوی من به لطف مايکروفرِ عتیقهی ته یکی از راهروها ولرم شده. نصف غذایم را میریزم توی ظرف میترا و نصف برنج یخیاش را میکشم توی ظرف خودم. بیدرنگ هم میزنیم شاید ماسیدگی غذا تکانی بخورد. حین خوردن شلمشوربایمان یک گوشمان به بلندگوی کنج سقف است. میدانیم اگر صدایمان کنند، خورده و نخورده باید برویم. لقمهی آخر که پایین میرود، کلادت از بلندگو به اتاق هفدهمِ بخش سه میخوانَدم. کلادت منشی سیاهپوستِ درشت هیکلِ خوشروییست که اسم فامیلم را هربار قتلعام میکند. نهتنها با اسم من که با تمام اسمهای خارجی اینجور میکند. فامیلیام را جوری پسوپیش میگوید که هرکه نداند خیال میکند از پولدارهای هندم. میترا را مایترا و قلندری را گلنداری صدا میکند. امیر را آمیر. ما هم گاهی پشتبندش برای بچهها دست میگیریم. «آمیر، آمیر، آمیرزا بدو مریض داری» یا «دهبار تندتند بگو گلن داری، لَگن داری؟»
ادامهی این روایت را میتوانید در شمارهی چهلونهم، آبان ۹۳ ببینید.
تقریبا هیچ نظمی وجود نداره.
داستانِ همشهری رو گاهی سرِ برج می خرم،گاهی وسطای برج و گاهی هم آخراش. اما تقریبا همیشه به محض اینکه مجله رو دست می گیرم،صفحات رو تا برسم به نوشتهی خانم «سوگل مهاجری» ورق می زنم.
سلام خانم مهاجری
خوووووب نوشتن چه حسی داره؟ 🙂
دوست عزیز آقای محمد رضا
روزم را خوب کردید با نظرتان. راستش به گمانم هر کسی که چیزکی مینویسد تا وقتی که خودش حس نکند خوب مینویسد قابلیت پیشرفت و بهتر نوشتن را دارد. ولی وقتی مطمئن شد، دیگر خوب نوشتنی در کار نیست. برای من خوب نوشتن هر بار که مینویسم دغدغهایست نو و تازه. هرگز وقت نوشتن حس نمیکنم دارم خوب مینویسم و این شک همواره با من همراه است.
باز هم ممنونم از لطف و نظر شما.