آنها که اسامی پرتعداد و غیرخاص دارند، مثلا «احسان»ها و «ایمان»های اواخر دههی پنجاه و اوایل دههی شصت، بعد از مدتی عادت میکنند که با شنیدن اسمشان، بلافاصله جواب ندهند و منتظر ادامهی خطاب بمانند. اما وقتی اسم و فامیل، هردو پرتعداد باشند، از جهان احتمالات دریچهای به دنیای فانتزی باز میشود که احسان رضایی تجربهاش را از آن روایت کرده است.
ماركز بزرگ در مصاحبهای تعريف كرده که یک روز ظهر، وقتی مشغول استراحت بعد از ناهار بوده، پسرش میآید و با خنده میگوید پدر، «تو» آمده، «شما» را مىخواهد. همینطور که مارکز داشته خیره به پسرش نگاه میکرده، یک مهندس مكزيكى جوان به نام گابريل گارسيا ماركز میآید داخل و توضیح میدهد سهسال است که با صبر و حوصله به تلفنهای یک مارکز دیگر جواب رد داده تا اینکه عاقبت خسته شده و به ادارهي مخابرات رفته و خواسته نامش را از دفترتلفنها حذف كنند و همانجا به سرش زده نشاني هماسمش را بگیرد و او را ببیند. داستاننویس قصهي ما، نقل خاطرهاش را اینطوری تمام کرده بود که فکر اینکه میتوانسته مثل آن مرد جوان، خوب و خوش و مرفه و محترم زندگی کند، ساعتها مشغولش کرده. تصویر خودش را پیر و فرتوت، پشت یک ماشین تایپ، مدام با تصویر آنیکی مارکز مقایسه میکرده و عاقبت علیرغم سیریِ شکم، به این نتیجه رسیده که سرش کلاه رفته است.
آرزوی یک زندگی بهتر یا صرفا متفاوت، چیزی نیست که کسی تجربه نکرده باشد. بشر برای سادهتر کردن کار، حتی فرمولی هم اختراع کرده که یک «اگر» بگذارد اول وضعیت موردنظرش و بعد ادامه بدهد كه «آن وقت…». اینکه بنشینی بر لب جوی و ضمن تماشای گذر عمر، فکر کنی که اگر کمی پولم بیشتر بود، زورم زیادتر، اگر این حرف را نزده بودم، آن کار را نکرده بودم، اگر کارفرماها مهربانتر بودند، زنها قابلفهمتر،… آنوقت زندگی طور دیگري میشد، جزو تفریحات سالمی است که «آزار کسش در پی نیست». اما گاهی شیرینی تخیل با قدرت جادویی اسم همراه میشود: چشمت به مغازهای میافتد که روی تابلویش اسم کوچک یا فامیل تو را دارد، یا صدایی به گوشت میرسد که فلانی اینطوری است. میدانی که این فلانیِ توی تابلو یا جمله، فقط هماسم توست، اما دیگر کار از کار گذشته و نمیتوانی جلوی اسب سرکش خیال را بگیری.
در مورد این فقیر، هم نام کوچک و هم نامخانوادگیام، از دستهی پرتکرارهاست. توی تمام جمعهای عمرم همیشه چندتا رضایی و ایضا احسان وجود داشته. رکوردش هم وقتی بود که در دفتر کوچک محل کارم پنجتا احسان داشتیم. در سایت سازمان ثبت احوال میشود دید که «احسان» جزو پنجاه اسم رایجِ پسرهاست و یک قلم، صد و هشتادوپنجهزار و اندی احسان داریم. «رضایی» را هم اعلام کردهاند که با چهارصد و هشتهزار دارنده، چهارمین فامیلی رایج میان ایرانیهاست. این عددهای بزرگ، آدم را به فکر میاندازند که لابد من یکی، تنها عضو مشترک این مجموعهها نیستم. یکبار از دوستی که متخصص آمار است، پرسیدم آیا میشود از روی این اعداد فهمید که چند احسان رضایی داریم؟ گفت بله، میشود و عملیات کرد و جواب داد میتوانیم هزاروهفت احسان رضایی داشته باشیم. در ایام قدیم شاعر گفته بود: «یک داغ دل بس است برای قبیلهای»، اما انگار حکمش در روزگار ما صادق نیست.
ادامهی این روایت را میتوانید در شمارهی چهلونهم، آبان ۹۳ ببینید.
چه روایت خوبی بود. نمیدونم چرا اغلب روایتها کیفیت بالاتری از داستانها دارند.
زبان نوشتههای احسان رضایی رو خیلی میپسندم. خوشحالم میکنید اگر بگید اثر منتشرشدهای دارند یا نه.
از شما ممنونیم و نظرتان را به ایشان منتقل میکنیم. متاسفانه آقای رضایی اثر مکتوبی ندارند.