۱۳۵۶، تهران. روزنامه نگار و منتقد ادبی. با نشریات مختلفی همکاری کرده و سابقه‌ی دبیری تحریریه‌ی هفته‌نامه‌ی «همشهری جوان» را دارد. در رادیو هم برنامه‌های ادبی متعددی اجرا کرده‌است. سال گذشته از سوی نهاد کتاب‌خانه‌های عمومی کشور به‌عنوان پرخواننده‌ترین خبرنگار ستون خبری حوزه‌ی کتاب معرفی شد.

مهر ۱۳۹۶

همه‌چیز از همین‌جا شروع شد. آن اوایل که توی مدرسه، سر کلاس‌های درس مدام شیطنت می‌کردم و با بغل‌دستی و پشت سری و جلویی حرف می‌زدم، معلم‌ها پدرم را می‌خواستند و می‌گفتند این پسر خودش درسش خوب است و سریع مطلب را می‌گیرد اما شلوغ می‌کند و نمی‌گذارد بقیه‌ی بچه‌ها درس را بفهمند. می‌گفتند نصیحتش کنید. پدرم هم دعوایم می‌کرد، تشر می‌زد، توصیه می‌کرد، شعر می‌خواند، جریمه می‌کرد… مگر پسرش سربه‌راه شود.

خرداد  ۱۳۹۵

پیشانی من تقریبا صاف است. یک برآمدگی بالای ابروها دارد و بعد با یک شیب خیلی خفیف به سمت عقب می‌رود و آن بالا یک‌دفعه خم می‌شود. جز جوش‌های ریزی که هر وقت دل‌شان بخواهد عارض می‌شوند، علامت و نشانه‌ی خاصی روی پیشانی‌ام نیست.

هزار و هفت‌شب

آبان ۱۳۹۳

ماركز بزرگ در مصاحبه‌ای‌ تعريف كرده که یک روز ظهر، وقتی مشغول استراحت بعد از ناهار بوده، پسرش می‌آید و با خنده می‌گوید پدر، «تو» آمده، «شما» را مى‌خواهد. همین‌طور که مارکز داشته خیره به پسرش نگاه می‌کرده، یک مهندس مكزيكى جوان به نام گابريل گارسيا ماركز می‌آید.

دو قصه با یک بلیت

اردیبهشت ۱۳۹۳

در حاشیه‌ي یکی از صفحات با خودکار نوشته بود: «باید این‌جا دون‌کیشوت گریه می‌کرد.» یعنی چی؟ چرا باید قهرمان لامانچا به گریه می‌افتاد؟ اصلا این کسی که دوست داشت شخصیت اول داستان را بگریاند، کی بوده؟